داستان کوتاه

ω

بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالک تنهایی خود شد: تپه‌های شنی، اقیانوس، هزاران پرندهٔ مرده در ماسه، یک زورق، یک تور ماهیگیری زنگ‌زده، و گاهی چند علامت تازه: استخوان‌بندی یک نهنگ به خشکی افتاده، جای پاها، یک رج قایق ماهیگیری در دوردست، آن‌جا که جزیره‌های «گوانو» در سفیدی با آسمان همچشمی می‌کردند.

قهوه‌خانه روی پایه‌های چوبی، میان ماسه‌زار، بنا شده بود. جاده از صد متری می‌گذشت: صدای آن شنیده نمی‌شد. پل متحرکی به شکل پلکان از قهوه‌خانه تا روی ساحل پایین می‌آمد. از وقتی که دو راهزن از زندان «لیما» گریخته و او را در خواب با ضربهٔ بطری بیهوش کرده بودند –و صبح آن‌ها را مست و لایعقل در گوشهٔ نوشگاه قهوه‌خانه افتاده دیده بود– شب‌ها پل را بالا می‌کشید.

به نرده تکیه داد و سیگار اول را کشید و مشغول تماشای پرندگان شد که روی ماسه افتاده بودند؛ چندتایی از آن‌ها هنوز بال و پر می‌زدند. کسی هرگز نتوانسته بود برای او توضیح بدهد که چرا پرندگان از جزیره‌های میان دریا برمی‌خاستند تا بیایند و روی این ساحل، در فاصلهٔ ده کیلومتری شمال لیما، جان بدهند: هرگز نمی‌شد که بالاتر یا پائین‌تر بروند، درست روی همین حاشیهٔ باریک شنی که طولش دقیقا سه کیلومتر بود. شاید این‌جا برای آن‌ها مکان مقدسی بود، مانند شهر بنارس در هند که مؤمنان برای مردن به آن‌جا می‌رفتند: پیش از آن‌که جان از تنشان پرواز کند می‌آمدند و لاشهٔ خود را روی این خاک می‌افکندند. یا شاید، از این ساده‌تر، هنگامی که خون در تنشان شروع به ماسیدن می‌کرد و همان مایه نیرو برایشان می‌ماند که دریا را بپیمایند، از جزیره‌های گوانو که صخره‌هایی لخت و سرد بود، یک راست می‌پریدند تا خود را در اینجا به ماسهٔ گرم و نرم برسانند.

به هر حال، باید این را قبول کرد: همیشه برای همه چیز توضیحی علمی هست. البته می‌توان به شعر پناه برد، یا با اقیانوس عهد دوستی بست، به صدایش گوش داد، یا نیز به رازهای طبیعت همچنان اعتقاد داشت. کمی شاعر، کمی خیال‌پرست… به پرو پناه می‌آوری، در پای جبال «آند»، روی ساحلی که همه چیز به آن ختم می‌شود –پس از آنکه در اسپانیا با فاشیست‌ها، در فرانسه با نازی‌ها، در کوبا با غاصب‌ها جنگیده‌ای– زیرا که در چهل و هفت سالگی هرچه باید بدانی دانسته‌ای و دیگر انتظاری نه از هدف‌های بزرگ داری و نه از زن‌ها: به منظره‌ای زیبا دل خوش می‌کنی. مناظر کمتر به تو نارو می‌زنند. کمی شاعر، کمی خیا… وانگهی شعر را روزی به شیوهٔ علمی توضیح خواهند داد، به عنوان یکی پدیدهٔ مترشح داخلی بررسی خواهند کرد. علم از همه سو مظفرانه بر انسان تاخت آورده است. مالک قهوه‌خانه‌ای در ماسه‌زارهای ساحل پرو می‌شوی و تنها مونست اقیانوس است. اما برای این هم دلیلی هست: مگر نه اینکه اقیانوس تصویر زندگی ابدی، وعدهٔ ادامهٔ حیات و تسلای آخرین است؟ کمی شاعر، کمی… خدا کند که روح وجود نداشته باشد: این تنها راه است برای او که اغفال نشود، به دام نیفتد. دانشمندان به زودی وزن دقیق، درجهٔ غلظت، سرعت عروج آن را اندازه خواهند گرفت… وقتی آدم فکر میلیارد‌ها روح را می‌کند که از آغاز تاریخ تا امروز پریده و رفته‌اند گریه‌اش می‌گیرد: به منبع عظیم نیرو که به هدر رفته است. اگر سدهایی ببندند تا آن‌ها را هنگام عروج جذب کنند، نیرویی به دست می‌آید که با آن می‌توان سراسر زمین را روشن کرد. به زودی انسان تماماً قابل استفاده خواهد شد. مگر نه این‌که از مدت‌ها پیش زیباترین رؤیاهایش را گرفته‌اند تا از آن‌ها جنگ و زندان بسازند؟

در ماسه، بعضی از پرندگان هنوز سرپا ایستاده بودند: همان‌هایی که تازه رسیده بودند. به جزیره‌ها می‌نگریستند. جزیره‌ها، میان دریا، پر از گوانو بودند: یک صنعت بسیار سودآور، و بهرهٔ کوددهی یک مرغ ماهیخوار در طول زندگی‌اش می‌تواند تمام افراد یک خانواده را در همان مدت زمان خوراک بدهد. پس پرندگان که مأموریتشان را در این دنیا انجام داده بودند به این‌جا می‌آمدند تا بمیرند. روی‌هم‌رفته خود او می‌توانست ادعا کند که مأموریتش را به انجام رسانده است: آخرین بار در کوه‌های «سیرا مادره» در کوبا. بهرهٔ خیال‌پردازی یک روح شریف می‌تواند یک حکومت پلیسی را در همان مدت زمان خوراک بدهد. کمی شاعر و… والسلام. به زودی به ماه خواهند رفت و دیگر ماه هم نخواهد بود. سیگارش را توی ماسه‌ها انداخت.

ناگهان با میل شدیدی به مردن و با حالتی ریشخندآمیز اندیشید: «البته یک عشق بزرگ می‌تواند این همه را سر و سامان بدهد.» گاهی صبح‌ها تنهایی به همین نحو به سراغش می‌آمد: تنهایی بد، همان که خردت می‌کند و نه آن که یاری‌ات دهد تا نفس بکشی. به طرف چرخ و قرقره خم شد، طناب را گرفت، پل را پایین برد، به اطاق برگشت تا صورتش را بتراشد. مثل هر روز صبح با تعجب در آیینه به چهرهٔ خود نگریست و با تمسخر به خود گفت: «من این را نخواسته بودم!» با آن موهای خاکستری و با آن چین و چروک‌ها معلوم بود که تا یکی دو سال دیگر به چه صورت در می‌آمد: دیگر چاره‌ای نداشت جز اینکه به وقار و تشخص پناه ببرد. چهره‌اش دراز و باریک بود، با چشم‌هایی خسته که آن‌چه می‌توانست می‌کرد. دیگر به کسی نامه نمی‌نوشت، از کسی نامه برایش نمی‌رسید، کسی را نمی‌شناخت: از دیگران بریده بود –مثل هر وقت که بیهوده بکوشی تا از خودت ببری.

صدای جیغ پرندگان دریایی برخاست: لابد یک دسته ماهی از لب ساحل می‌گذشت. آسمان سراسر سفید بود، جزیره‌های میان آب زیر نورهای پیشرس آفتاب زرد می‌شدند، اقیانوس از رنگ خاکستری شیری‌اش درمی‌آمد، خوک‌های آبی نزدیک موج‌شکن کهنهٔ فروریخته‌ای که پشت تپه‌های شنی پنهان بود عوعو می‌کردند.

قهوه را روی آتش گذاشت و به ایوان برگشت. تازه متوجه هیکلی استخوانی شد که در پای تپه‌ای شنی، طرف راست، به شکم دراز کشیده و چهره در ماسه و بطری در دست به خواب رفته بود. در کنار او هیکل چنبر زدهٔ دیگری دیده می‌شد که تنها یک مایو به تن داشت و سر تا پا به رنگ‌های آبی و سرخ و زرد منقش بود، و نیز یک زنگی غول‌پیکر که طاقباز افتاده و کلاه‌گیس سفیدی به تقلید دورهٔ لوئی پانزدهم به سر گذاشته و جامهٔ درباری آبی‌رنگی به شلوار کوتاهی از ابریشم سفید به تن کرده و پاهایش برهنه بود: بازماندهٔ آخرین موج کاروان شادی که اینک روی ماسه‌ها ته‌نشست کرده بود.

با خود گفت: حتما سیاهی‌لشکرند. شهرداری رخت‌هایشان را تهیه می‌کرد و شبی پنجاه پشیز به آن‌ها می‌داد. سرش را به چپ چرخاند، به طرف مرغان ماهیخوار که مانند ستونی از دود سفید و خاکستری بالای سر ماهیان موج می‌خوردند، و زن را دید. پیراهنی به رنگ زمرد بر تن داشت. شالی به رنگ سبز در دست، و به طرف تخته‌سنگ‌های میان دریا پیش می‌رفت. شال را به دنبال خود روی آب می‌کشید، سرش را بالا گرفته بود، موهای پریشانش روی شانه‌های عریانش ریخته بود. آب تا کمرش می‌رسید و گاهی، همین که اقیانوس نزدیک‌تر می‌آمد، زن روی پاهایش می‌لرزید: امواج در بیست متری مقابل او می‌شکستند و این بازی لحظه به لحظه خطرناک‌تر می‌شد. مرد باز هم لحظه‌ای تامل کرد، اما زن باز نمی‌ایستاد، همچنان پیش می‌رفت و اقیانوس با جنبشی پلنگ‌سان، هم سنگین و هم نرم، خیز می‌گرفت: یک جست می‌زد و کار تمام بود.

مرد از پلکان پایین رفت، به سوی او شتافت. گاهی پرنده‌ای را زیر پایش حس می‌کرد، اما اغلب مرده بودند، همیشه شب‌ها می‌مردند. گمان کرد که به موقع نخواهد رسید: موجی قوی‌تر هجوم می‌آورد و آن وقت دردسرها شروع می‌شد: تلفن به پلیس، جواب به سؤالات.

عاقبت خود را به او رساند، بازویش را گرفت. زن چهره‌اش را به سوی او برگرداند و آب لحظه‌ای از سر هر دو گذشت. بازویش را محکم در دست فشرد و او را به سمت ساحل کشاند. زن مقاومتی نکرد: خود را به دست او سپرده بود. مرد بی‌آن‌که به پشت بنگرد لحظه‌ای روی ماسه‌ها پیش رفت، سپس ایستاد. پیش از آن‌که به او نگاه کند اندکی مردد ماند: آخر گاهی در این موارد از دیدن قیافه‌ای ناخوشایند سرمی‌خوری.

اما این بار سر نخورد. قیافه‌ای بود بسیار ظریف، بسیار رنگ پریده، و چشم‌هایی سخت جدی، سخت درشت، در میان قطره‌های آب که برازندهٔ آن‌ها بود. گردنبندی از الماس به دور گردن و نیز گوشواره‌ها و انگشتری‌ها و دستبندهایی به خود آویخته داشت. شال سبزش را همچنان در دست می‌فشرد. مرد از خود پرسید که این زن این‌جا چه می‌کند، از کجا آمده است، با این طلاها و الماس‌ها و زمردها، در ساعت شش صبح، ایستاده بر ساحلی دور افتاده، میان پرندگانی مرده.

زن به انگلیسی گفت:

– بهتر بود ولم می‌کردید.

گردنش چنان لطیف و شکننده و چنان ظریف و خوشتراش بود که همهٔ سنگینی سنگ‌های الماس را هویدا می‌کرد و خاصیت تابندگی را از آن‌ها می‌گرفت. مرد هنوز مچ او را در دست داشت.

– می‌فهمید چه می‌گویم؟ من زبان اسپانیایی نمی‌دانم.

– اگر چند قدم دیگر پیش می‌رفتید موج شما را می‌برد. جریان آب اینجا خیلی قوی است.

زن بی اعتنا شانه‌هایش را بالا انداخت. چهره‌ای کودکانه داشت که همه‌اش چشم بود. مرد پیش خود گفت: «غم عشق، این کارها را غم عشق می‌کند.»

زن پرسید:

– این پرنده‌ها از کجا آمده‌اند؟

– از جزیره‌های میان دریا. جزیره‌های گوانو. آن‌جا زندگی‌شان را می‌کنند و این‌جا برای مردن می‌آیند.

– چرا؟

– نمی‌دانم. همه جور دلیلی آورده‌اند.

– و شما؟ شما برای چه به این‌جا آمده‌اید؟

– این قهوه‌خانه مال من است. من این‌جا زندگی می‌کنم.

زن پرندگان مرده را پیش پایش تماشا می‌کرد.

مرد نمی‌دانست که آیا اشک است یا قطره‌های آب که بر گونه‌های او روان است. زن همچنان روی ماسه‌ها به پرندگان می‌نگریست.

– حتما دلیلی دارد. همیشه دلیلی هست.

نگاهش را به سمت تپهٔ شنی گرداند که در پای آن همان هیکل استخوانی و آن وحشی نقش و نگاری و آن زنگی کلاه‌گیس به سر و جامهٔ درباری به بر، هنوز روی ماسه‌ها در خواب بودند. مرد گفت:

– کاروان شادی است.

– می‌دانم.

– کفش‌هاتان را کجا گذاشته‌اید؟

زن نگاهش را زیرانداخت.

– یادم نمی‌آید… نمی‌خواهم یادم بیاید… چرا مرا نجات دادید؟

– خوب دیگر. بیایید برویم.

لحظه‌ای او را روی ایوان تنها گذاشت و با یک فنجان قهوهٔ داغ و یک گیلاس کنیاک به سرعت برگشت. زن پشت میزی روبروی او نشست و با دقت بسیار نگاهش را بر چهرهٔ او دوخت و بر یک اجزای آن مکث کرد. مرد لبخندی زد و گفت:

– حتماً دلیلی هست.

زن گفت:

– بهتر بود ولم می‌کردید.

و به گریه افتاد. مرد دستش را بر شانهٔ او گذاشت، بیشتر برای قوت دادن به خود تا برای کمک کردن به او.

– درست می‌شود. مطمئن باشید.

– گاهی دیگر ذله می‌شوم. دیگر ذله شده‌ام. دیگر نمی‌توانم این جور ادامه بدهم…

– سردتان نیست؟ نمی‌خواهید رخت‌هاتان را عوض کنید؟

– نه، متشکرم.

اقیانوس به صدا درآمده بود: نه بر اثر مد، بر اثر برخورد موج به ساحل که در این ساعت شدت می‌یافت. زن سرش را بلند کرد:

– شما تنها زندگی می‌کنید؟

– تنها.

– آیا من می‌توانم اینجا بمانم؟

– تا هر وقت که دلتان بخواهد.

– دیگر نمی‌توانم، دیگر طاقت ندارم. دیگر نمی‌دانم چه کار کنم…

هق هق می‌گریست. در این لحظه بود که آنچه مرد «حماقت شکست‌ناپذیر» می‌نامید دوباره به سراغش آمد و گرچه خود کاملا به آن آگاه بود، گرچه عادت داشت که همیشه ببیند که هرچه به آن دست می‌زند ویران می‌شود، ولی این بود که بود، کاری نمی‌شد کرد: چیزی در او بود که نمی‌خواست دست بردارد و تسلیم شود، و همیشه به همهٔ دام‌های امید می‌افتاد. در ته دل به سعادتی ممکن اعتقاد داشت که در عمق زندگی پنهان است و ناگهان سربرمی‌آورد تا در دم غروب همه جا را روشن کند. نوعی حماقت مقدس در او بود، نوعی معصومیت که هیچ شکستی، هیچ خطای منکری هرگز نتوانسته بود آن را از میان ببرد، نیرویی از امید، امید واهی، که او را از میدان‌های جنگ در اسپانیا تا نهانگاه‌های «ورکور» در فرانسه و کوه‌های «سیرا مادره» در کوبا کشانده بود و نیز به طرف دو سه زن که همیشه، در لحظات بزرگِ ترک و تسلیم، آن‌گاه که هر امیدی باطل می‌نماید، می‌آیند تا تو را وسوسه کنند و به زندگی باز گردانند. با این همه، سرانجام گریخته و به این ساحل پرو آمده بود، همچنان که دیگران به صومعه می‌روند یا روزگار خود را در غاری از جبال «هیمالیا» به سر می‌آورند. او در کنار اقیانوس می‌زیست همچنان که دیگران در کنار آسمان: یک ماوراءالطبیعهٔ زنده، هم متلاطم و هم آرام، فراخنای سکون‌بخشی که هر بار نگاهت بر آن بیفتد تو را از تو می‌رهاند. بی‌نهایتی در دسترس، که زخم‌هایت را می‌لیسد و یاری‌ات می‌کند تا از جهان دست بشویی.

اما این زن چنان جوان بود و چنان درمانده، و با چنان اعتمادی به او می‌نگریست، و مرد آمدن پرندگان و مردن آن‌ها را بر این ماسه‌زارها چندان دیده بود که ناگهان فکر نجات یکی از آن‌ها، زیباترین‌شان، فکر حمایت از آن و نگهداری آن برای خود، در این‌جا، در انتهای جهان، و بدین‌سان توفیق در زندگی، در پایان این راه‌پیمایی طولانی، به یک دم همهٔ خامی و سادگی او را –که لبخند تمسخرآمیز و قیافهٔ سرخورده‌اش هنوز می‌کوشیدند تا آن را بپوشانند– به او باز پس داد. و این همه چه آسان به دست آمده بود. زن سر برداشت و به او نگریست و با صدایی کودکانه و با نگاهی تضرع‌آمیز –که آخرین قطره‌های اشکش آن را زلال‌تر کرده بود– گفت:

– من می‌خواهم اینجا بمانم، خواهش می‌کنم.

با این همه، مرد آزموده و آگاه بود: همیشه موج نهم تنهایی، قوی‌ترین موج، همان که از دورترین نقطه می‌آید، از دورترین جای دریا، همان است که تو را سرنگون می‌کند و از سرت می‌گذرد و تو را به اعماق می‌کشاند، و سپس ناگهان رهایت می‌کند، همان‌قدر که فرصت کنی تا به سطح آب بیایی، دست‌هایت را بالا ببری، بازوهایت را بگشایی و بکوشی تا به نخستین پر کاه بچسبی. تنها وسوسه‌ای که کس هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود: وسوسهٔ امید. با تعجب از این پافشاری خارق‌العادهٔ جوانی در خود، سرش با چپ و راست تکان داد: در آستانهٔ پنجاه سالگی، این عارضه در نظر او واقعا یأس‌آور بود.

– بمانید.

دست او را در دست گرفته بود. این بار متوجه شد که تن زن در زیر پیراهن بلندش کاملاً برهنه است. دهان گشود تا از او بپرسد که از کجا آمده است، کیست، اینجا چه‌می‌کند، برای چه می‌خواست بمیرد، چرا در پشت پیراهن شبش و گردنبند الماسش و دست‌های پوشیده از طلا و زمردش، تن برهنه است. و به‌افسردگی لبخند زد: این شاید تنها پرنده‌ای بود که می‌توانست به او بگوید که چرا در این ماسه‌زار به گل نشسته است. حتماً دلیلی داشت، همیشه دلیلی هست، اما بهتر است که آن را نداند. آفاق را علم تبیین می‌کند، موجودات را روانشناسی تشریح می‌کند، اما هر کس خود باید از خود دفاع کند، خود را واننهد، نگذارد تا آخرین ریزه‌های توهمش ربوده شود.

ساحل و اقیانوس و آسمان سفید از پرتوی تابنده به سرعت روشن می‌شدند و از آفتاب ناپیدا فقط همین رنگ‌های زمینی و دریایی که جان می‌گرفتند به چشم می‌خورد. پستان‌های زن در زیر پیراهن خیسش به تمامی هویدا بود. در وجود او چنان نازکی و ظرافتی حس می‌شد، در چشمان زلالش –‌اندکی درشت و خیره– و در لطافت هر حرکت شانه‌اش چنان معصومیتی بود که ناگهان جهان به گرد تو سبک‌تر و حملش آسان‌تر می‌نمود، و عاقبت ممکن می‌شد که آن را در بغل بگیری و به سوی سرنوشت بهتری ببری. برای اینکه بتواند در برابر این نیاز به حمایت کردن که بر بازوهایش، بر شانه‌هایش، بر دست‌هایش چیره می‌شد از خود دفاع کند با تمسخر اندیشید: «ژاک رنیه، تو هیچ وقت عوض نخواهی شد.» زن گفت:

– خداوندا، دارم از سرما هلاک می‌شوم.

– از این طرف بیایید.

اطاقش پشت نوشگاه بود. پنجره‌های آن هم رو به ماسه‌زار و هم رو به اقیانوس باز می‌شد. زن لحظه‌ای پشت شیشهٔ پنجره ایستاد. مرد او را دید که نگاهی سریع و دزدانه به سمت راست افکند. سرش را به همان سو گرداند: هیکل‌استخوانی در پای تپه چندک زده بود و از دهانهٔ بطری می‌نوشید، زنگی در جامهٔ درباری زیر کلاه‌گیس سفیدش که تا روی چشمانش لغزیده و پایین آمده بود همچنان در خواب بود، مردی که تنش را به رنگ‌های آبی و سرخ و زرد آغشته بود دوزانو نشسته و به یک جفت کفش زنانهٔ پاشنه‌بلند که در دست داشت خیره می‌نگریست. چیزی گفت و قهقهه خندید. هیکل‌استخوانی از نوشیدن باز ایستاد، دست دراز کرد، از روی ماسه‌ها یک پستان‌بند برداشت، آن را لب‌هایش برد، سپس به اقیانوس افکند. اینک دستش را روی قلبش گذاشته بود و شعر می‌خواند. زن گفت:

– حق بود ولم می‌کردید تا بمیرم. نمی‌دانید چه وحشتناک است.

چهره‌اش را میان دست‌هایش پنهان کرد. هق هق می‌گریست. مرد یک بار دیگر کوشید تا نداند، تا نپرسد. زن گفت:

– نمی‌دانم چطور شد که همچه شد. من توی خیابان بودم، میان جمعیت کاروان شادی، آن‌ها مرا توی ماشین کشاندند و به اینجا آوردند، و بعد… و بعد…

و مرد اندیشید: همین است، همیشه دلیلی هست: حتی این پرندگان بی‌دلیل از آسمان نمی‌افتند. بسیار خوب. رفت و تا زن لخت می‌شد حولهٔ تن‌پوشی با خود آورد. از شیشهٔ پنجره به آن سه مرد پای تپه نگریست. تپانچه‌ای در کشوی میزش داشت، اما آناً از این خیال در گذشت: خود به زودی می‌مردند و چه بسا با مرگی بسیار سخت‌تر.

مرد نقش و نگاری همچنان کفش‌ها را در دست داشت. چنین می‌نمود که با آن‌ها حرف می‌زند. هیکل استخوانی می‌خندید. زنگی در جامهٔ درباری زیر کلاه‌گیس سفیدش خواب بود. آن‌ها در پای تپه رو به اقیانوس، میان هزاران پرندهٔ مرده افتاده بودند. زن حتما فریاد کشیده، دست و پا زده، استغاثه کرده، مدد طلبیده بود، و مرد هیچ نشنیده بود. با این همه خوابش سبک بود: برخورد بال پرستویی دریایی بر بام خانه‌اش کافی بود تا او را بیدار کند. اما لابد صدای اقیانوس روی صدای زن را پوشانده بود.

مرغان ماهیخوار در روشنایی فلق با فریادهای خشن می‌چرخیدند و گاهی همچو سنگ از دهن قلماسنگ به عزم دستهٔ ماهیان خود را در آب پرتاب می‌کردند. جزیره‌های میان دریا راست از فراز افق سر برآورده بودند، سفید همچون گچ. آن‌ها گردنبند الماس و انگشتری‌های او را ندزدیده بوده‌اند، واقعا نظری به اموال او نداشته‌اند. شاید به هر حال می‌بایست آن‌ها را کشت تا لااقل اندکی از آنچه را که بوده‌اند باز پس گرفت. آیا زن چند ساله بود؟ بیست و یک؟ بیست و دو؟ تنها به لیما نیامده بود. آیا پدری، شوهری داشت؟ آن سه مرد عجله‌ای به رفتن نداشتند. به نظر نمی‌رسید که از پلیس پروایی داشته باشند. با فراغ بال در کنار اقیانوس گرم گفت و شنود بودند. آخرین بقایای کاروان شادی بودند که آن‌ها را سرشار و بختیار کرده بود.

همین که برگشت، زن میان اطاق ایستاده بود و به پیراهش خیسش می‌پیچید. کمکش کرد تا لخت شود، کمکش کرد تا حوله را به بر کند، لحظه‌ای تن او را که در آغوشش می‌لرزید و می‌تپید حس کرد، گوهرها بر تن برهنه‌اش می‌درخشیدند. زن گفت:

– نبایست از هتل درآمده باشم. بهتر بود خودم را توی اطاق حبس می‌کردم.

مرد گفت:

– آن‌ها جواهرات‌تان را ندزدیده‌اند.

می‌خواست اضافه کند که «بخت‌تان بلند بوده است»، اما فقط گفت:

– می‌خواهید به کسی خبر بدهم؟

زن انگار گوش نمی‌داد. گفت:

– دیگر نمی‌دانم چه کنم، نه، حقیقتاً می‌گویم. دیگر نمی‌دانم… شاید بهتر باشد که به طبیب مراجعه کنم.

– فکرش را می‌کنیم. فعلا دراز بکشید. بروید زیر پتو. دارید می‌لرزید.

– سردم نیست. اجازه بدهید که من اینجا بمانم.

روی تختخواب دراز کشیده و پتو را تا زیر چانه آورده بود. با دقت به او می‌نگریست.

– از من که دلخور نیستید، نه؟

مرد لبخند زد، روی تخت نشست، موهای او را نوازش کرد، گفت:

– ای بابا، این چه حرفی است؟ بااین‌حال…

زن دست او را گرفت و به گونه و سپس به لب‌های خود فشرد. چشم‌هایش درشت بود. چشم‌هایی بی‌پایان، سیال، اندکی خیره، با درخشش‌های زمردین، مانند اقیانوس.

– اگر می‌دانستید…

– فکرش را نکنید.

زن چشم هایش را بست، گونه‌اش را در کف دست او خواباند.

– می‌خواستم تمامش کنم، باید تمامش کنم. دیگر نمی‌توانم زندگی کنم. دیگر نمی‌خواهم. از تنم منزجرم.

همچنان چشم‌هایش را بسته بود. لب‌هایش اندکی می‌لرزید. مرد هرگز چهره‌ای چنین پاک و بی‌غش ندیده بود. سپس زن چشم‌هایش را گشود، به او نگریست و چنان‌که صدقه بطلبد، گفت:

– از من منزجر نیستید؟

مرد خم شد و لب‌های او را بوسید. احساس می‌کرد که زیر سینه‌اش دو پرندهٔ گرفتار را به بند کشیده است.

ناگهان آشفته و دگرگون شد. آمیزه‌ای از ننگ و خشم. اما با سرشت خود چه می‌توانست بکند؟ کودکان را دیده بود که روی ماسه‌ها، به جست‌وجوی پرندگانی که هنوز جان داشتند، می‌دویدند تا جان آن‌ها را با یک ضرب لگد بگیرند. چندتایی از آن‌ها را زده بود، اما اینک خود او بود که به ندای این ظرافت آزرده تسلیم می‌شود و می‌خواست تا بازماندهٔ جان او را بستاند و روی پستان‌های او خم می‌شد و لب‌هایش را آرام روی لب‌های او می‌گذاشت. بازوهای او را دور شانه‌های خود حس می‌کرد.

زن با لحنی مطنطن گفت:

– از من منزجر نیستید.

مرد کوشید تا مقاومت کند. فقط موج نهم تنهایی بود که از سر او می‌گذشت، اما او نمی‌خواست کشانده شود. فقط می‌خواست به همین‌گونه باز هم چند ثانیه‌ای بماند، چهره‌اش را بر گردن او بگذارد و جوانی او را تنفس کند.

زن گفت:

– خواهش می‌کنم. کمکم کنید که فراموش کنم. کمکم کنید.

زن دیگر نمی‌خواست که هرگز از کنار او برود. می‌خواست این‌جا بماند، در این کلبهٔ چوبی، در این قهوه‌خانهٔ بدمشتری، در کران جهان. زمزمه‌اش چنان مصرانه بود، در چشمانش چنان استرحامی بود، در دستان ظریفش که شانه‌های او را می‌فشرد چنان بشارتی بود که ناگهان مرد احساس کرد که، با همهٔ آن احوال، زندگی‌اش را نباخته است و غفلتاً در دم آخر موفق شده است. تن زن را به خود فشرده بود، گاهی سرش را آرام در دست‌های او بلند می‌کرد و در همان حال، سال‌های تنهایی باز می‌گشتند و روی شانه‌های او می‌شکستند و موج نهم او را سرنگون می‌کرد و همراه خود به دریا می‌کشاند.

زن زمزمه کرد:

– باشد، حرفی ندارم.

همین که موج باز پس رفت و مرد دوباره خود را بر کرانه یافت، حس کرد که زن می‌گرید. او را به حال خود گذاشت بی آنکه چشم بگشاید و بی آنکه پیشانی‌اش را که بر گونهٔ او گذاشته بود بلند کند: هم اشک‌های او را حس می‌کرد که جاری بود و هم قلب او را که چسبیده به سینه‌اش می‌تپید.

سپس زمزمهٔ گفت‌وگویی و صدای پایی از روی ایوان شنید. به یاد آن سه مرد پای تپه افتاد. با یک جست از جا برخاست تا برود و تپانچه‌اش را بردارد. کسی روی ایوان راه می‌رفت، خوک‌های آبی در دوردست عوعو می‌کردند، پرندگان دریایی میان آسمان و آب جیغ می‌کشیدند، موجی عظیم که از اعماق برخاسته بود بر ساحل خورد و شکست و روی همهٔ صداها را گرفت، سپس باز پس رفت و پشت سر خود فقط خندهٔ خشک و کوتاه و افسرده‌ای باقی گذاشت و صدای مردی که به انگلیسی می‌گفت:

– جهنم و لعنت، عزیز من، جهنم و لعنت. بله، کلمه‌اش همین است. دیگر دارم ذله می‌شوم. آخرین بار است که من با او دور دنیا را می‌گردم. آدم‌های دنیا مسلماً حد و حصر ندارند.

لای در را گشود. مردی با لباس «اسموکینگ» به سن پنجاه، نزدیک میز ایستاده و بر عصایی تکیه داده بود و با شال سبزی که زن پهلوی فنجان قهوه‌اش گذاشته بود بازی می‌کرد. سبیل نازک خاکستری‌رنگی داشت و نوارهای کاغذی رنگین جشن شبانه روی شانه‌هایش افتاده بود و دست‌هایش می‌لرزید و چشم‌هایش آبی و نمناک بود و رنگش به رنگ پوست آدم‌های میخواره و حالت مبهم قیافه‌اش یا متشخص یا فاسد و اجزای چهره‌اش ریزه‌نقش و نامشخص که خستگی آن‌ها را محوتر و آشفته‌تر کرده بود و موهایی که رنگ شده که به کلاه‌گیس می‌مانست. رنیه را لای در نیم‌گشوده دید و به طعنه لبخند زد. به شال نگریست، سپس از نو چشم‌هایش را به سوی او بلند کرد و لبخندش آشکارتر شد، تمسخرکننده و اندوهگین و کینه‌توز.

در کنار او، مرد جوان و زیبایی با لباس گاوبازان و موهایی بسیار سیاه و صاف و قیافه‌ای تلخ و گرفته، نگاهش را به زیر افکنده و به چرخ و قرقره تکیه داده بود و سیگاری در دست داشت. اندکی دورتر، روی پلکان چوبی، دست بر نرده، راننده‌ای با لباس کار خاکستری بر تن و کلاه کپی بر سر ایستاده بود و پالتوی زنانه‌ای روی بازو انداخته بود.

رنیه تپانچه را روی میز گذاشت، بیرون آمد و در ایوان ایستاد. مرد اسموکینگ‌پوش شال را روی میز گذاشت و گفت:

– لطفا یک بطری ویسکی، per favor …

رنیه به زبان انگلیسی جواب داد:

– این ساعت مشروب نمی‌فروشیم.

مرد گفت:

– خیلی خوب، پس قهوه می‌خوریم. تا خانم لباس‌شان را می‌پوشند یک قهوه برای ما بیاورید.

نگاهی آبی و اندوهگین به او افکند. اندامش را همچنان که بر عصا تکیه داشت کمی راست گرفت. چهره‌اش در نور پریدهٔ صبحگاهی سُربی‌رنگ می‌نمود و اجزای آن در بیان کینه‌ای ناتوان خشکیده بود. و در همان هنگام موجی تازه رسیده قهوه‌خانه را روی پایه‌های چوبی‌اش می‌لرزاند.

– موج‌های ته دریا، اقیانوس، نیروهای طبیعت… به گمانم شما فرانسوی باشید؟ حالا دارد سرجایش برمی‌گردد. با این حال ما نزدیک دو سال در فرانسه به سر بردیم، هیچ فایده‌ای نکرد. این هم از آن شهرت‌های کاذب است. اما بیاییم سر ایتالیا… این منشی من که ملاحظه می‌فرمایید خیلی ایتالیایی است… این هم هیچ فایده‌ای نکرد.

گاوباز با قیافه‌ای گرفته و درهم به پیش پای خود می‌نگریست. انگلیسی به سمت تپهٔ شنی چرخید: در پای آن، هیکل‌استخوانی دست‌هایش را روی سینه حلقه کرده و رو به آسمان خوابیده بود، مرد برهنهٔ سرخ و زرد و آبی روی ماسه نشسته و سرش را وا پس برده و دهانهٔ بطری را مان لب‌ها نهاده بود، و زنگی کلاه‌گیس به سر و جامهٔ درباری به بر ایستاده و پاها را در آب گذاشته و دکمه‌های شلوار کوتاهش ابریشمی سفیدش را گشوده بود و در اقیانوس می‌شاشید.

انگلیسی با نوک عصایش به سوی تپه اشاره کرد و گفت:

– مطمئنم که این‌ها هم فایده‌ای نکرده‌اند. روی این زمین بعضی عملیات پهلوانی هست که از حد قدرت مرد بالاتر است، حتی از حد قدرت سه مرد… امیدوارم که جواهرات‌شان را ندزدیده باشند. یک ثروت سرشار. و ادارهٔ بیمه هم خسارت را نمی‌پردازد. او را متهم به بی‌احتیاطی می‌کند. آخرش یک روز یکی گردنش را می‌پیچاند و می‌شکند. راستی؛ ممکن است به من بگویید که این همه پرندهٔ مرده از کجا آمده‌اند؟ هزار هزار پرنده. گورستان فیل‌ها را شنیده بودم، اما گورستان پرنده‌ها… شاید یک مرض همه‌گیر آمده باشد؟ به هر حال حتماً دلیلی هست.

مرد صدای در را که پشت سرش باز می‌شد شیند، اما سر بر نگرداند. انگلیسی کرنش کرد و گفت:

– عجب، شمایید! داشتم نگران می‌شدم، عزیزم. چهار ساعت است که ما توی اتومبیل منتظر نشسته بودیم تا این موج هوس رد شود، آخر ما هر چه باشد در نوک دنیا هستیم، این‌جا… هزار بلا ممکن است به سر آدم بیاید.

– ولم کنید. بروید. حرف نزنید. خواهش می‌کنم ولم کنید، دست از سرم بردارید. چرا آمدید؟

– عزیزم، یک ترس و نگرانی کاملاً طبیعی…

– از شما متنفرم، از شما منزجرم. چرا مرا تعقیب می‌کنید؟ مرگ به من قول ندادید…

– عزیزم، دفعهٔ دیگر لااقل جواهرات‌تان را توی هتل بگذارید. بهتر است.

– چرا همیشه می‌خواهید مرا کوچک کنید؟

– منم که کوچک شده‌ام، عزیزم. لااقل بر طبق قراردادهای مرسوم. البته ما از این حرف‌ها بالاتریم. آخر ما the happy few هستیم… اما این‌بار، شما حقیقتاً کمی از حد گذرانده‌اید. من از خودم نمی‌گویم! من برای هر کاری که بگویید حاضرم، خودتان که می‌دانید. دوست‌تان دارم. تا حالاش هم این را ثابت کرده‌ام. اما خوب، خودمانیم، ممکن بود اتفاق بدی برای شما بیفتد… تنها خواهشی که از شما دارم این است که لااقل کمی فرق بگذارید… میان نژادها.

– شما مستید. شما باز هم مستید.

– فقط از نومیدی است، عزیزم. چهار ساعت توی اتومبیل، همه جور فکر و خیال… تصدیق می‌کنید که من خوشبخت‌ترین مرد روی زمین نیستم.

– ساکت باشید. آخ! خدای من، ساکت باشید!

زن هق هق می‌گریست. رنیه او را نمی‌دید، اما مطمئن بود که مشت‌هایش را توی چشم‌ها فرو برده است: صدای هق هقی بچگانه بود. می‌کوشید تا فکر نکند، تا نفهمد. فقط می‌خواست عوعوی خوکان آبی را بشنود و جیغ پرندگان دریایی را و غرش اقیانوس را. بی‌حرکت میان آن‌ها ایستاده بود، چشم‌هایش را به زیر افکنده بود، و سردش بود. یا شاید هم فقط مو بر تنش راست شده بود. زن فریاد زد:

– چرا مرا نجات دادید؟ بهتر بود ولم می‌کردید. یک موج می‌آمد و کار تمام بود. دیگر ذله شده‌ام. دیگر نمی‌توانم این جور ادامه بدهم. بهتر بود ولم می‌کردید.

انگلیسی با لحنی مطنطن گفت:

– آقا، با چه زبانی تشکراتم را تقدیم شما کنم؟ باید گفته باشم: تشکرات‌مان را. اجازه بفرمایید از طرف همهٔ ما… ما تا ابد رهین منت شما خواهیم بود… خیلی خوب، عزیزم، حالا بیایید برویم. مطمئن باشید، حالم خوب است، دیگر رنج نمی‌برم… اما برای بقیه‌اش… می‌رویم پیش پروفسور «گوسمان» در شهر «مونته ویدئو». گویا نتایج معجزه‌آسایی به دست آورده است. مگر نه «ماریو»؟

گاوباز شانه‌هایش را بالا انداخت.

– مگر نه ماریو؟ یک مرد بزرگ، یک طبیب صحیح‌النسب… علم هنوز آخرین حرفش را نزده است، آب پاکی روی دست ما نریخته است. آن مرد بزرگ همهٔ این‌ها را توی کتابش نوشته است. مگر نه، ماریو؟

گاوباز گفت:

– خوب، بس است.

– یادت بیاید آن بانوی متشخص متعین را که به لذت نمی‌رسید مگر با سوارکارهایی که درست پنجاه و دو کیلو وزن داشتند… و آن زنی را که توقع داشت موقع عمل همیشه سه ضربهٔ کوتاه و یک ضربهٔ بلند به در بزنند. روحیهٔ بشر را نمی‌شود شناخت. و آن زنی را که شوهرش رئیس بانک بود و همیشه منتظر زنگ خطر گاو صندوق می‌ماند تا حالی به حالی بشود، و البته به دردسر هم می‌افتاد، چون صدای زنگ شوهره را بیدار می‌کرد…

– خوب، بس است دیگر، راجر. هیچ خوشمزه نیست. شما مستید.

– و آن زنی را که به نتایج مطلوب نمی‌رسید مگر اینکه در همان لحظه یک تپانچه به شقیقهٔ خود بگذارد و محکم فشار بدهد. پروفسور گوسمان همه‌شان را معالجه کرده است. خودش این‌ها را توی کتابش شرح داده است. همهٔ آن زن‌ها به سر خانه و زندگی‌شان برگشتند و درست و حسابی مادر خانواده شده‌اند، عزیزم. جای نومیدی نیست.

زن از کنار او گذشت بی‌آن‌که به او نگاهی کند. راننده پالتو را با احترام روی شانه‌هایش انداخت.

– وانگهی، «مسالین» هم همین طور بود. معهذا زن امپراطور هم بود.

گاوباز گفت:

– راجر، بس کنید دیگر.

– البته آن موقع هنوز روانکاوی نیامده بود، والا پروفسور گوسمان حتماً معالجه‌اش می‌کرد. بسیار خوب، ملکهٔ عزیزم، این جور به من نگاه نکنید. یادت بیاید، ماریو، آن زن جوان سردمزاج را که هیچ چاره‌ای نداشت مگر اینکه یک شیر پهلویش توی قفس غرش بکند. و آن زن دیگر را که، در حین عمل شوهرش می‌بایست همیشه با یک دستش روی پیانو «اندوه» شوپن را اجرا بکند. من برای هر کاری که بگویید حاضرم، عزیزم. عشق من حد و اندازه ندارد. و آن زن دیگر را که همیشه به هتل «ریتس» می‌رفت تا در لحظهٔ حساس به ستون «واندوم» نگاه کند. روح آدمیزاد ناشناختنی و اسرارآمیز است! و آن زن بچه‌سال را که ماه عسلش را در مراکش گذرانده بود و دیگر بدون صدای مؤذن کارش پیش نمی‌رفت. و بالاخره آن یک زن دیگر را که موقع حمله‌های هوایی در لندن تازه عروس بود و بعد از آن همیشه از شوهرش می‌خواست که سر بزنگاه، صدای سوت افتادن بمب را با دهانش تقلید بکند. همهٔ این زن‌ها هم درست و حسابی مادر خانواده شده‌اند، عزیزم.

مرد جوانی که لباس گاوبازان پوشیده بود به طرف انگلیسی پیش رفت و کشیده بر او زد. انگلیسی به گریه افتاد. گفت:

– این وضع را نمی‌شود همین جور ادامه داد.

زن از پلکان پایین می‌رفت. مرد او را دید که پابرهنه از روی ماسه‌ها می‌گذشت، از میان پرندگان مرده. شالش را در دست داشت. نیم‌رخ او را می‌دید که چندان خالص و کامل بود که نه دست آدمی می‌توانست چیزی بر آن بیفزاید و نه دست خدا.

منشی گفت:

– خیلی خوب، راجر، بس است دیگر. آرام بگیرید.

انگلیسی گیلاس کنیاک را که زن روی میز گذاشته بود برداشت و لاجرعه سر کشید. گیلاس را سر جایش قرار داد، از کیفش یک اسکناس درآورد و آن را توی نعلبکی گذاشت. سپس خیره به تپه‌ها نگریست، آهی کشید و گفت:

– این همه پرندهٔ مرده. حتماً دلیلی هست.

آن‌ها دور شدند. روی تپه که رسیدند، پیش از آنکه ناپدید شوند، زن ایستاد، مردد ماند، واپس نگریست. اما مرد آن‌جا نبود. هیچکس نبود. قهوه‌خانه خالی بود.

پانوشت‌ها را در سایت ببینید.