شهر «لاپاز» در ارتفاع پنج هزارمتری سطح دریا قرار دارد – از این بالاتر دیگر نمیتوان نفس کشید. «لاما»ها هستند و سرخپوستها و دشتهای بایر و برقهای ابدی و شهرهای مرده و عقابها. پایینتر، در درههای گرمسیری، جویندگان طلا و پروانههای عظیم جثه میپلکند.
«شوننبام» در طی آن دو سالی که در اردوگاه «نورنبرگ» آلمان گذرانده بود تقریباً هرشب خواب لاپاز، پایتخت بولیوی، را میدید و هنگامی که امریکاییها آمدند و درهای مکانی را که در نظر او عالم عقبی بود گشودند با سماجتی که فقط خیالپردازان حقیقی میتوانند از خود نشان دهند چندان مبارزه کرد تا عاقبت پروانهٔ ورود به کشور بولیوی را به دست آورد.
شوننبام سابقاً در شهر «لودز» لهستان به حرفهٔ خیاطی اشتغال داشت: وارث سنت بزرگی بود که پنج نسل خیاط یهودی به آن جلوه و جلال بخشیده بودند. در لاپاز مستقر شد و پس از چند سال رنج و تلاش مداوم عاقبت توانست با سرمایهٔ خود دکانی باز کند و اسم آن را «شوننبام، خیاط پاریسی» بگذارد و رونقی به کار خود بدهد. مشتریان رو آوردند و دیری نپایید که او در طلب دستیار برآمد. این کار آسان نبود، زیرا سرخپوستان دشتهای مرتفع جبال «آند» به میزان بسیار محدودی «خیاط پاریسی» برای جهان تهیه میکنند و ریزهکاریهای سوزن با انگشتهای آنان کمتر سرسازگاری دارد. شوننبام ناچار میبایست وقت بسیاری را صرف تعلیم مبانی هنر خیاطی به آنها بکند تا از این همکاری نتیجهای سودآور عایدش شود.
پس از چندین بار آزمایش بیحاصل، عاقبت مجبور شد که با وجود کارهای انباشته به تنها ماندن تن دردهد. اما برخوردی نامنتظر چنان گرهی از کار فروبستهٔ او گشود که ناچار مشیت الهی را که همیشه خیرخواه خود دیده بود در آن دخیل دانست، زیرا از میان سیهزار تن یهودی شهر لودز او یکی از معدود بازماندگان بود.
خانهٔ شوننبام در ارتفاعات بالای شهر بود و قافلههای لاما هر سحر از زیر پنجرهاش میگذشتند. به حکم آییننامهٔ یکی از اولیای امور که نگران جلوهٔ تجدد پایتخت بوده است، این جانوران حق عبور از خیابانهای لاپاز را ندارند، اما چون تنها وسیلهٔ حملونقل در جادهها و کورهراههای کوهستانی هستند و راهسازی در آنجا مدتهاست که معوق مانده است، منظرهٔ عبور لاماها از حوالی شهر در طلوع فجر با بار صندوقها و خورجینها برای همهٔ کسانی که از آن کشور دیدن میکنند آشناست و شاید تا سالیان دیگر هم آشنا باشد.
پس شوننبام هر صبح که به دکانش میرفت به این قافلهها برمیخورد. وانگهی از لاماها خوشش میآمد بیآنکه خود دلیلش را بداند. شاید از آنرو که در آلمان لاما نبود. معمولاً دو سه تن سرخپوست دستههای بیست سیتایی از این حیوانات را که میتوانند باروبنهای غالباً چندین برابر وزن خود حمل کنند به طرف دهکدههای دورافتادهٔ جبال آند میبردند.
یک روز که تازه آفتاب سرزده بود و شوننبام بهسوی لاپاز فرود میآمد در راه به یکی از این قافلهها برخورد که تماشای آنها همیشه لبخندی دوستانه برلب او میآورد. قدم آهسته کرد و دست پیش برد تا پوست یکی از آن حیوانات را در حین عبور نوازش کند. هرگز سگ یا گربه را که در آلمان فراوان بودند نوازش نمیکرد و هرگز به صدای پرندگان هم که در آلمان آواز میخواندند گوش نمیداد. بیشک گذارش از اردوگاههای مرگ تا اندازهای او را نسبت به آلمانیها محتاط کرده بود.
تازه نوک انگشتانش به پهلوی حیوان رسیده بود که ناگهان نگاهش بر چهرهٔ یک سرخپوست که از کنارش میگذشت متوقف ماند. مرد پابرهنه و پابرچین میرفت و عصایی در دست داشت. شوننبام در نظر اول چندان توجهی به او نکرد: نگاه سرسریاش نزدیک بود برای همیشه از چهرهٔ او دور شود. این چهرهای زرد و تکیده بود و منظری چندان ساییده و سنگآسا داشت و گویی چندین قرن ذلت جسمانی آن را ساخته بود. اما چیزی آشنا، چیزی از پیش دیده، و در عین حال چیزی وحشتآور و کابوسوار ناگهان در دل شوننبام جنبید و هیجانی بیاندازه در او برانگیخت. اما حافظهاش هنوز سر یاری نداشت. آن دهان بیدندان، آن چشمهای خمار درشت و میشی که گویی چون زخمی جاودان به روی جهان دهان گشوده بود، آن بینی غمزده و مجموعهٔ آن شکایت ابدی –نیمی پرسش و نیمی سرزنش– که در چهرهٔ مرد راهپیما موج میزد یکباره به تمام معنی روی تن خیاط –که پشت به او کرده بود و میخواست به راه خود برود– افکنده شد. فریاد خفهای برآورد و سربرگرداند.
– گلوکمن! تو اینجا چه میکنی؟
بیاختیار به زبان یهودیان آلمانی سخن گفته بود، و مردی که بدینگونه مخاطب قرار گرفته بود، چنانکه گویی شعلهٔ آتش او را سوزانده باشد، به کناری جستن کرد و در امتداد جاده پا به گریز نهاد. شوننبام با چالاکی بیسابقهای که برخود گمان نمیبرد او را دنبال کرد، در حالیکه لاماها بیشتاب و مغرور به راه خود ادامه میدادند. در خم جاده به او رسید، شانهاش را چنگ زد و وادارش کرد که بایستد. خود گلوکمن بود، هیچ شک نداشت. فقط شباهت قیافه نبود، بلکه آن حالت رنج و آن پرسش خاموش هرگز نمیتوانست او را به اشتباه اندازد. چشمانش گویی پیوسته میپرسید: «چه میخواهید؟ از جان من چه میخواهید؟» در گوشهٔ تنگنا، پشت به صخرهٔ سرخ، چون حیوانی به دام افتاده ایستاده بود، دهان گشوده و لبها از روی لثهها پس رفته.
شوننبام با همان زبان یهودی فریاد کشید:
– خودتی، میگویم خودتی!
گلوکمن هراسان سرش را به چپ و راست تکان داد و با همان زبان یهودی از ته گلو نالید:
– من نیستم! اسم من «پدرو» ست. من تو را نمیشناسم.
شوننبام با لحنی پیروز فریاد برآورد:
– پس این زبان را از کجا یاد گرفتهای؟ در کودکستان لاپاز؟
دهان گلوکمن بازتر شد. سراسیمه نگاهی بهسوی لاماها افکند، گویی آنها را به مدد میطلبید. شوننبام او را رها کرد و پرسید:
– آخر از چه میترسی، بدبخت؟ من دوست توام. کی را میخواهی گول بزنی؟
گلوکمن با صدایی تیز و استغاثه کننده با همان زبان جیغ زد:
– اسم من پدروست.
شوننبام با ترحم گفت:
– پاک دیوانه شدهای. خوب، که اسم تو پدروست… پس این را چه میگویی؟
دست گلوکمن را چنگ زد و به انگشتهایش نگاه کرد: حتی یک ناخن نداشت…
– این را چه میگویی؟ لابد سرخپوستها ناخنهایت را کشیدهاند؟
گلوکمن باز هم خود را تنگتر به صخره چسباند. آهسته آهسته دهانش به هم رفت و ناگهان اشک روی گونههایش سرازی شد. با لکنت زبان گفت:
– مرا لو ندهی؟
– تو را لو ندهم؟ به کی لو بدهم؟ چرا لو بدهم؟
نوعی آگاهی وحشتآور ناگهان گلویش را گرفت. نفس در سینهاش تنگ شد و عرق بر پیشانیاش نشست. ترس بر او هجوم آورد، ترسی شرمآور که ناگهان سرتاسر پهنهٔ زمین را از مخاطرات کراهتآور انباشت. سپس به خود آمد و فریاد زنان گفت:
– ولی تمام شده! پانزده سال است که تمام شده، تمام تمام!
خرخرهٔ گلوکمن روی گردن دراز و باریکش با تشنج تکان خورد و نوعی زهرخند زیرکانه به سرعت از روی چهرهاش گذشت و فوراً ناپدید شد.
– همهشان همین را میگویند. وعدهها را من یکی باور نمیکنم.
شوننبام احساس خفقان کرد و نفس بلندی کشید: در ارتفاع پنج هزارمتری بودند. اما میدانست که ارتفاع دخیل نیست. با لحنی مطنطن گفت:
– گلوکمن، تو همیشه ابله بودهای. اما با این حال، کوششی بکن! دیگر تمام شد! نه هیتلر هست، نه اس اس هست، نه اطاق گاز هست. حتی ما یک مملکت داریم که اسمش اسراییل است، ارتش داریم، دادگستری داریم، دولت داریم! دیگر گذشت! دیگر احتیاجی نیست که مخفی بشویم!
گلوکمن بیهیچ نشانی از شادمانی خندید:
– ها، ها، ها! همهاش کشک است!
شوننبام زوزهکشان گفت:
– چی کشک است!
گلوکمن با لحنی مطلع گفت:
– اسراییل! وجود خارجی ندارد!
شوننبام پا برزمین کوبید و رعد آسا غرید:
– چهطور وجود ندارد؟ وجود دارد! مگر روزنامههارا نخواندهای؟
گلوکمن با قیافهای بسیارزیرکانه به سادگی گفت:
– ها!
– آخر یک قنسولگری اسراییل در لاپاز هست، توی همین شهر! میشود روادید گرفت! میشود آنجا رفت!
گلوکمن با لحنی مطمئن گفت:
– همهش کشک است! این هم کلک آلمانیهاست.
اندک اندک مو بر اندام شوننبام راست میشد آنچه او را میترساند به خصوص قیافهٔ زیرکانه و حالت برتر گلوکمن بود. ناگهان با خود اندیشید: و اگر حق با او باشد؟ از آلمانیها کاملاً برمیآید که چنین حقهای سوار کنند. به فلانجا مراجعه کن، با اسناد ومدارکی که یهودی بودنت را ثابت کند، تا تو را مجاناً به اسراییل ببرند: خود را معرفی میکنی، سوار کشتی میشوی و از اردوگاه مرگ سردر میآوری. خداوندا، چه دارم فکر میکنم؟ پیشانیاش را خشکاند و سعی کرد که لبخند بزند. آنوقت متوجه شد که گلوکمن، با همان قیافهٔ زیرکانه و لحن مطلع، دارد حرف میزند:
– اسراییل یک حقه است برای اینکه همه را با هم جمع کنند، همهٔ آنهایی را که توانستهاند مخفی بشوند، تا بعد همه را یکجا به اطاق گاز بفرستند… فکر بکری است، مگر نه؟ این کارها از آلمانیها خوب برمیآید. میخواهند همهٔ ما را آنجا جمع کنند، همه را تا نفر آخر، و بعد یکجا… من آنها را میشناسم.
شوننبام با لحنی آرام، چنانکه گویی با بچهای حرف میزند، گفت:
– ما یک کشور یهودی داریم که مال خودمان است. ارتش داریم. در سازمان ملل نماینده داریم. تمام شد. به تو میگویم تمام شد!
گلوکمن با همان لحن مطمئن گفت:
– همهاش کشک است!
شوننبام دستش را به دور شانهٔ او انداخت و گفت:
– بیا به خانهٔ من برویم. باید به طبیب مراجعه کرد.
دو روز طول کشید تا توانست از میان سخنهای آشفتهٔ او راه به جایی ببرد: گلوکمن پس از رهایی از اردوگاه – که علت آنرا اختلاف موقت میان ضد یهودیان میدانست – در دشتهای مرتفع جبال آند پنهان شد، زیرا یقین داشت که اوضاع دیر یا زود به حال اول برمیگردد، اما اگر خود را ساربان کوههای «سیرا» وانمود کند شاید بتواند از چنگ «گشتاپو» بگریزد.
هربار که شوننبام میکوشید تا برایش توضیح دهد که دیگر گشتاپویی در کار نیست و هیتلر مرده است و آلمان تحت تصرف است، گلوکمن به همین بس میکرد که شانههایش را بالا بیندازد و قیافهای آب زیرکاه به خود بگیرد: او واردتر است و خودش را به تله نخواهد انداخت؛ و شوننبام چون چنتهٔ استدلالش خالی میشد عکسهایی به او نشان میداد که از اسراییل، از مدارسش، از ارتشش، از جوانان محکم و مصمماش برداشته شده بود، اما گلوکمن ناگهان دعایی برای مردگان میخواند و برقربانیان بیگناهی که حیلهٔ دشمن آنها را گردهم آورده بود تا کشتنشان آسانتر شود ندبه میکرد.
سالها پیش، شوننبام از ضعف مشاعر او خبر داشت: میدانست که نیروی عقلانیاش کمتر از تنش در مقابل شکنجههای وصف ناپذیری که دیده بود تاب آورده است. در اردوگاه، گلوکمن قربانی سوگلی فرمانده افراد اساس، «هاوپتمن شولتزه» بود، همان جلاد ستمگری که با دقت کامل از طرف مقامات آلمانی انتخاب شده بود و به نحو احسن از عهدهٔ اعتمادی که بر او کرده بودند برآمد. بنابر دلایلی مرموز و نامعلوم، گلوکمن بینوا مرکز توجه آزارهای او قرار گرفت و از میان زندانیان، با وجودی که بسیار کارکشته و خبره بودند، هیچکس گمان نمیبرد که گلوکمن بتواند از زیر دست او جان به در ببرد.
شغل او هم مثل شوننبام خیاطی بود و گرچه انگشتهایش فن به کار بردن سوزن را تا اندازهای از یاد برده بودند، اما او هنوز آنقدر زبرو زرنگ بود که دوباره به سرعت آمادهٔ کار شود. دکان «خیاط پاریسی» عاقبت توانست از عهدهٔ سفارشها برآید.
گلوکمن هرگز با کسی حرف نمیزد. پشت پیشخوان در گوشهٔ تاریکی روی زمین مینشست و دور از چشم ارباب رجوع مشغول کار خود میشد و جز بههنگام شب از دکان بیرون نمیرفت، آنهم برای اینکه از لاماها دیدن کند و مدتی دراز با محبتی بسیار دست بر پوست زبر آنها بکشد، و همیشه در نگاهش نور بصیرتی دردناک برق میزد، نور معرفتی کامل که گاهی لبخندی محیلانه و حاکی از برتری که به سرعت از روی چهرهاش میگذشت آن را مشخصتر میکرد. دوبار سعی کرده بود بگریزد: یکبار هنگامی که شوننبام تصادفاً متذکر شده بود که آن روز مصادف با سیزدهمین سالگرد سقوط آلمان هیتلری است و بار دیگر هنگامی که یک سرخپوست مست در کوچه فریاد زده بود که «به زودی یک رئیس بزرگ از کوهستان پایین میآید و کارها را به دست میگیرد».
فقط شش ماه پس از ملاقات آنها بود که، در طی هفتهٔ «یوم التکفیر»، سرانجام تغییر محسوسی در حالات گلوکمن روی داد. احساس میشد که به خود مطمئنتر است و حتی، چنانکه از بند رسته باشد، تا اندازهای آرام و آسوده مینماید. دیگر هنگام کار خود را از انظار پنهان نمیکرد و شوننبام یک روز صبح که وارد دکان میشد صدایی شنید که باور کردنی نبود: گلوکمن آواز میخواند یا، به عبارتی دقیقتر، یکی از آهنگهای قدیمی یهودیان را که از انتهای دشتهای روسیه بود زمزمه میکرد. سربرداشت، نگاهی سریع به دوستش افکند، نخ را به دهان برد، آن راتر کرد و از سوزن گذراند و همچنان زمزمهوار به خواندن آهنگ قدیمی سوزناکش ادامه داد.
امیدی در دل شوننبام پیدا شد: شاید خاطرهٔ دردناکی که در ذهن محکوم مانده بود عاقبت میخواست پاک شود. معمولاً پس از شام، گلوکمن فوراً میرفت و روی تشکی که در پستوی دکان انداخته بود میخوابید. وانگهی خوابش کوتاه بود: ساعتهای متمادی در کنج خوابگاهاش چنبره میزد و نگاه وهمناکش را به دیوار میدوخت و کیفیت وحشتآوری در اشیا آشنای اطاق میدمید و هر صدایی را به فریاد احتضار بدل میکرد. اما یک شب که شوننبام پس از بستن دکان، سرزده به آنجا برگشت تا کلیدی را که جا گذاشته بود بردارد غفلتاً دوستش را دید که دزدانه مشغول چیدن مقداری غذای سرد در سبدی است. خیاط کلید را برداشت و بیرون رفت، اما بهجای آنکه به خانهاش برود در کوچه پشت دری پنهان شد و منتظر ایستاد. آنگاه گلوکمن را دید که با سبد غذا زیر بغل به بیرون خزید و در تاریکی شب ناپدید شد.
شوننبام پیبرد که دوستش تمام شبها، همیشه با همان سبد غذا زیر بغل، از دکان غایب میشود و چون اندکی بعد بازمیگردد سبد خالی است و چهرهاش حالتی آب زیرکاه و خشنود دارد، گویی که معاملهٔ شیرینی انجام داده است. خیاط سخت کنجکاو شد که از دستیارش بپرسد که هدف از این گشتوگذارهای شبانه چیست، اما چون از طبیعت سربهتوی او خبر داشت و از هراساندن او میترسید بهتر دانست که سوالی نکند. پس از پایان کار روزانه، با شکیبایی در کوچه کمین کرد و همینکه شبح پنهانکار را دید که از دکان بیرون میآید و دزدانه بسوی مقصد مرموزش میرود او را تعقیب کرد.
گلوکمن از پناه دیوارها به سرعت پیش میرفت و گاهی به عقب برمیگشت، گویی میخواست نقشهٔ تعقیبی احتمالی را خنثی کند. از مشاهدهٔ این همه احتیاط، کنجکاوی خیاط به نهایت رسید. از پشت دری به پشت دیگری میجست و هربار که دستیارش واپس مینگریست خود را پنهان میکرد.
شب شده بود و چندبار نزدیک بود که شوننبام رد او را گم کند. ولی هربار، با وجود تن فربه و قلب خستهاش توانست خود را به او برساند. عاقبت در کوچهٔ «انقلاب»، گلوکمن وارد حیاط خانهای شد.
وارد حیاط یکی از آن کاروانسراهای بازار بزرگ شد که هر صبح لاماها با بار خود از آنجا به سمت کوهستان حرکت میکردند. عدهای سرخپوست در میان بوی سرگین بر زمین روی کاه خفته بودند. لاماها گردنهای دراز خود را از میان صندوقها و بساط دکانها بیرون آورده بودند. روبهروی او، یک در دیگر بود که به کوچهٔ تنگ و نیمه تاریکی باز میشد. گلوکمن ناپدید شده بود. خیاط لحظهای صبر کرد، سپس شانههایش را بالا انداخت و آمادهٔ بازگشتن شد.
گلوکمن به منظور آنکه ردپای خود را گم کند از راههای دور و دراز رفته بود. شوننبام برآن شد که مستقیماً از راه بازار برگردد. وارد گذرگاه تنگی شد که به بازار میرسید. ناگهان توجهش به نور ضعیف چراغی نفتی که از بادگیر زیرزمینی بیرون میآمد جلب شد. نگاهی سرسری بهسوی نور افکند و گلوکمن را دید.
مقابل میزی ایستاده بود. خوراکیها را از سبدش درمیآورد و در برابر کسی که روی چهارپایه نشسته و پشتش به بادگیر بود میگذاشت. یک سوسیس و یک بطری آبجو و مقداری فلفل فرنگی و نان روی میز چید. آن مرد که شوننبام قیافهاش را نمیدید چند کلمه گفت و گلوکمن به تندی ته سبد را کاوید، سیگار برگی پیدا کرد و آنرا هم روی سفره گذاشت. خیاط مجبور شد کوشش سختی بکند تا نگاهش را از چهرهٔ دوستش برگرداند: چهرهٔ او وحشتناک بود. لبخند میزد، اما چشمهای درشت شده و خیره مانده و سوزندهاش به این لبخند فاتحانه رنگی از جنون میزد.
در این لحظه مرد سربرگرداند و شوننبام او را شناخت: «شولتزه»، فرمانده اساس، جلاد اردوگاه نورنبرگ بود! مدت یک ثانیه، خیاط به این امید دلخوش کرد که شاید دستخوش اوهام شده یا درست ندیده است. اما اگر یک قیافه بود که هرگز نمیتوانست فراموش کند قیافهٔ همین عفریت بود. به یاد آورد که شولتزه پس از جنگ ناپدید شده بود. گاهی میگفتند مرده است و گاهی میگفتند زنده است و در امریکای جنوبی پنهان شده است. اکنون او را در برابر خود میدید: هیولایی متفرعن و تنومند با موهایی کوتاه و سیخ سیخ و نیشخندی برلب.
اما چیزی وحشتآورتر از وجود این عفریت وجود خود گلوکمن بود. براثر کدام خبط دماغی هولناکی به اینجا آمده و در برابر کسی ایستاده بود که خود چندی پیش قربانی سوگولیاش بود، همان کسی که متجاوز از یک سال انواع شکنجهها را روی تن او آزمایش کرده بود؟ این چگونه جنونی بود که او را وادار میکرد تا هرشب بیاید و شکنجه دهندهٔ خود را به جای آنکه بکشد یا تسلیم پلیس بکند، غذا بدهد؟
شوننبام حس کرد که ذهنش آشفته میشود: آنچه میدید در هیبت و دهشت بالاتر از حد هر تحملی بود. سعی کرد تا فریاد بزند، کمک بطلبد، مردم را بشوراند، اما همینقدر توانست دهانش را باز کند و دستهایش را تکان بدهد: صدایش از اطاعت امر او سر باز زد و شوننبام همانجا ماند و با چشمانی از حدقه درآمده به تماشای مظلومی پرداخت که اینک مشغول گشودن در بطری آبجو و پرکردن لیوان ظالم بود. مدتی همچنان در بیخبری محض ایستاد: سخافت صحنهای که از برابر چشمش میگذشت هرنوع حس واقعیت را از او سلب میکرد.
فقط هنگامی که فریاد خفه و حیرتزدهای را از نزدیک شنید به خود آمد: در نور ماهتاب، گلوکمن را دید. آن دو مرد لحظهای به یکدیگر نگریستند: یکی با حالتی برآشفته از حیرت و دیگری با لبخندی حاکی از مکاری و حتی سنگدلی و با چشمانی که در آنها همهٔ آتشهای جنونی پیروز شعله میکشید. سپس شوننبام صدای خود را شنید و به زحمت توانست آن را بازشناسد:
– این مرد یک سال تمام هر روز تو را شکنجه داده است! تو را زجرکش کرده و به صلابه کشیده است! و حالا به عوض اینکه پلیس را خبر کنی هرشب برایاش غذا میبری؟ آیا ممکن است؟ آیا خواب میبینم؟ تو چهطور میتوانی این کار را بکنی؟
برچهرهٔ مرد قربانی حالت مکری پرمعنی آشکارتر شد و از ژرفای قرون صدایی چندین هزارساله برخاست که مو براندام خیاط راست کرد و قلبش از حرکت باز ماند:
– قول داده است که دفعهٔ دیگر با من مهربانتر باشد!
—
از کتاب پرندگان میروند در پرو میمیرند – منبع