داستانی را که میخواهم به روی کاغذ بیاورم هم بس حیرتانگیز است و هم بسیار متداول. انتظار باور آن را ندارم. انتظار باوری که حواس خود من نیز حاضر به گواهی آن نباشد، تنها یک دیوانگیست، و من دیوانه نیستم. بیگمان خواب هم نمیبینم. من فردا خواهم مرد و امروز میخواهم روح خود را آرامش بخشم. میخواهم رویدادها را بدون تفسیر و چکیده بازگو کنم. رویدادهایی که با گذشت هر لحظهاش به خود لرزیدم، عذاب دیدم و گامی به سوی نابودی برداشتم. با این همه کوشش نخواهم کرد همه چیز را بیپرده بیان کنم. رویدادهایی که جز نفرت و بیزاری برنمیانگیزد. البته ممکن است به باور پارهای بیش از آنکه وحشتآور باشد، شگرف بنماید. شاید هم بعدها ذهنیتی پیدا شود و توهّمات مرا پیشپاافتاده ارزیابی کند. ذهنیتی آرامتر، منطقیتر و بسیار ملایمتر از ذهنیت من. ذهنیتی که چنین رویدادهایی را دهشتبار نیابد و آن را تنها ثمرهٔ یک سلسله علیّتهای معمولی و طبیعی ارزیابی کند.
از همان دوران کودکی به خاطر شخصیت فرمانبردار و انساندوستم از دیگران متمایز بودم. رقت قلب بیش از اندازه سبب شده بود تا رفقا تحقیرم کنند. شیفتگی ویژهام به حیوانات، پدر و مادرم را برآن داشت تا اجازه دهند انواع گوناگون آنها را داشته باشم و کم و بیش تمام وقت خود را با آنها بگذرانم. خوشترین لحظاتم هنگامی بود که به آنها غذا میدادم یا نوازششان میکردم. این ویژگی در شخصیت با رشد سنی فزونی میگرفت و زمانی که مرد شدم نیز تنها وسیله سرگرمیام شد.
برای آنهایی که به سگی مهربان و باهوش دل بستهاند، نیازی به توضیح درباره کیفیت و میزان لذت انسان از این کار نیست. فداکاری حیوان برای جلب رضایت بر قلب کسی مینشیند که فرصت کافی جهت ژرفاندیشی پیرامون دوستی ناپایدار و وفای بسیار اندک انسانهای معمولی را دارد.
من زود ازدواج کردم و از داشتن همسری مهربان احساس خوشبختی میکردم. او با درک علاقهام به حیوانات خانگی برای گردآوری بهترین آنها هیچ فرصتی را از دست نمیداد. ما چندپرنده داشتیم. یک ماهی زرین. سگی زیبا. چندتایی خرگوش. میمونی کوچک و یک گربه.
این آخری حیوانی بسیار نیرومند و زیبا بود. یکدست سیاه و بسیار باهوش. اما وقتی گفتوگو به هوش وی کشیده میشد همسرم که در باطن خرافاتی بود بیدرنگ به همان باورهای قدیم عوام اشاره میکرد و میگفت:
«گربههای سیاه جادوگرانی هستند با ظاهر تغییریافته.» البته نه اینکه همواره این قضیه را جدی بگیرد. و اگر من اشارهای گذرا میکنم تنها بدین سبب است که هماکنون به یادم آمد. من پلوتن را –نام گربه پلوتن بود– به دیگر حیوانات ترجیح میدادم. او دوست من بود و تنها از دست من غذا میخورد. به هر کجای خانه میرفتم او نیز دنبالم بود و به سختی میتوانستم مانع وی شوم تا دیگر در خیابان به دنبالم راه نیفتد.
دوستی ما سالها به همینگونه ادامه یافت. سالهایی که با گذشتشان اندکاندک مجموعهٔ شخصیت و خوی من –به خاطر زیادهروی بیحد در پارهای کارهای شرم آور– تغییر کرد. هر روز بیش از پیش گوشهگیر، زودرنج و نسبت به احساسات دیگران بیتوجه میشدم. به خودم اجازه دادم تا با همسرم تندخویی کنم و خودخواهیهای مبالغهآمیزم را به وی تحمیل کنم. حیوانات بیچاره هم به ناگزیر چنین تغییر شخصیتی را احساس میکردند. من نه تنها به آنها اعتنایی نمیکردم بلکه با آنها به خشونت هم رفتار میکردم. با این همه تعلق خاطر به پلوتن هنوز مانع میشد تا با او رفتار بدی داشته باشم. دیگر هیچ گونه احساس ترحمی نسبت به خرگوشها، میمون، و حتی سگمان نداشتم و اگر از روی دوستی یا بدون انگیزه در مسیر حرکتم قرار میگرفتند، وجودم انباشته از شرارت و بدجنسی میشد –و چه شرارتی میتواند با شرارت ناشی از نوشیدن الکل قابل سنجش باشد؟– و سرانجام پلوتن، که دیگر پیر و بنابراین کمی تندخو شده بود، به شخصیت بدنهاد من پی برد.
یک شب هنگامی که مستِ مست از پاتوق شبانهام به خانه بازگشتم، احساس کردم گربه از نزدیک شدن به من پرهیز میکند. او را که گرفتم از ترس خشونتم، دستم را گاز گرفت و خراشی کوچک ایجاد کرد. به یکباره خشمی اهریمنی بر وجودم استیلا یافت و از خود بیخود شدم. گویی روح انسانی از کالبدم پر کشیده بود. به سبب زیادهروی در شرابخواری کینهای شیطانی تار و پود وجودم را انباشت. از جیب جلیقه چاقویی بیرون آورد، بازش کردم، گلوی حیوان درمانده را گرفتم و در یک آن، یکی از چشمهایش را از کاسه بیرون آوردم!
من از نوشتن این بیرحمی ابلیس گونهام سرخ میشوم، میسوزم و میلرزم!
صبح، با از میان رفتن نشانههای الکل شب پیش، منطقم بازگشت. به سبب جنایتی که مرتکب شده بودم احساس پشیمانی و نفرتی نیمبند وجودم را فرا گرفت. اما این احساس بسیار گنگ و ضعیف بود و به روحم لطمهٔ چندانی وارد نیاورد. باز به زیادهروی در میگساری ادامه دادم و به زودی یادمان جنایتم در پس گیلاسهای شراب گم شد.
گربه آرام آرام بهبود مییافت و گرچه قیافهای ترسناک پیدا کره بود اما گویا زجر چندانی نمیکشید. به روال گذشته در خانه میگشت اما همواره وحشتزده از نزدیک شدن به من پرهیز میکرد. نخست ته مانده احساس عاطفیام از گریز آشکار موجودی که پیش از آن، آن همه مرا دوست میداشت، جریحهدار میشد؛ اما این احساس هم به زودی جای خود را به کینه داد و ذهنیت تبهکارم در سراشیبی بازگشتناپذیر افتاد. در چنان ذهنیتی دیگر جایی برای فلسفه وجود ندارد. من ایمان دارم که تبهکاری یکی از نخستین تمایلات جبری بشری است. یکی از نخستین کششها یا احساساتی که به شخصیت آدمی جهت میدهد. چه کسی از ارتکابِ صدبارهٔ کار احمقانه یا رذیلانهٔ خود در شگفت نمانده؟ کاری که میدانسته نباید مرتکب شود. آیا ما با وجود قوه تمیز عالی خود، باز تمایل به تجاوز به آن چه قانون نامیده میشود و ما نیز آن را به عنوان قانون پذیرفتهایم، نداریم؟ من این ذهنیت تبهکار را سبب انحراف نهایی خود میدانم. انحرافی که مرا به سوی آزار و سرانجام ارتکاب جنایت نسبت به آن حیوان بیآزار کشاند. عشق به شرارت، عطش بیپایان روح است برای خودآزاری.
بامداد یک روز، خونسرد گِرهی بر گردنش زدم و از شاخه درختی آویزانش کردم. لحظهای پس از آن اشک جانکاه پشیمانی چشمانم را پوشانده بود. او را دار زدم چون میدانستم پیش از آن دوستم میداشته. چون میدانستم هیچکاری که سبب خشم من شود انجام نداده. دارش زدم چون میدانستم به اینترتیب مرتکب گناه میشوم. گناهی نابخشودنی که روحم را برای همیشه به رسوایی میکشاند. گناهی آن چنان شگرف که بخشش بیپایان خداوندی هم –اگر ممکن باشد– شامل حالش نمیشود.
شب همان روز جنایت، به دنبال فریاد «آتش!» از خواب پریدم. پردههای تخت خوابم در میان زبانههای آتش میسوخت. تمام خانه میسوخت. بالاخره به هر ترتیب بود من، همسرم و پیشخدمتمان توانستیم جان سالم به در بریم. همهجا ویران شده بود. همه چیزم از کف رفته بود. از همان زمان، دیگر در نومیدی غلتیدم. گرچه آنقدر ضعیف نیستم تا در پی رابطهای میان سفاکی خود با آن فاجعه باشم اما وقایع زنجیروارِ پیآمد را هم نمیتوان نادیده انگاشت.
روز پس از آتشسوزی، به ارزیابی ویرانی پرداختم. دیوارها به جز یکی، درهم فرو ریخته بودند. دیوار پا برجا به خلاف آنهای دیگر تیغهای بیش نبود و میان عمارت، درست مماس با تختخواب قرار داشت. قسمتی از این بخش عمارت در برابر آتش سوزی مقاومت کرده بود –سبب آن هم دوباره سازی اخیر آن بود– نزدیک دیوار گروه زیادی گرد آمده بودند. چندین نفر هم به دقت و با توجهی ویژه گوشه و کنار را بازرسی میکردند. جملههای؛ شگفتآور است! باورنکردنی است! و مشابه آن کنجکاویم را برانگیخت. نزدیک دیوار رفتم. تصویری برجسته بر سطح هنوز سپید دیوار کندهکاری شده بود. تصویر غولآسای یک گربه. دقت تصویر حیرتآور بود. حیوان با رسیمانی بلند به دار آویخته شده بود. از دیدن آن هیبت شبحگونه –بیگمان جز شبح چیز دیگری نبود– بر جای میخکوب شدم. برای آنی وحشت سر تا پایم را فرا گرفت. اما بیدرنگ به کمک منطق، قضیه را برای خود حل کردم: من گربه را در باغ دار زده بودم و به دنبال فریاد کمک، جمعیت زیادی وارد باغ شده بود. بنابراین بیشک کسی ریسمان حیوان را باز کرده و از پنجره اتاق به درون پرتاب کرده بود تا مرا از خواب بیدار کند و حیوان بیچاره در همان حال پرواز میان دیوار دیگر اتاق که در حال فرو ریختن بود و دیوار سالم له شده بود. ترکیب گچ تازه دیوار و آمونیاک جسد و گرمای آتش هم سبب ثبات تصویر شده بود.
هرچند بدینسان به سادگی، خودم –اگر نگویم وجدانم– را مجاب کردم، اما به هر رو موضوع تاثیر عمیقی بر ذهنیتم باقی گذاشت. مدت چند ماه شبح گربه رهایم نمیکرد. گویی گونهای احساس عاطفی به روحم بازگشته بود. هر چند بیتردید احساس پشیمانی نبود. گاه بهسبب از دست دادن حیوان حس دلسوزی نیمبندی بر وجودم چیره میشد و برآن میشدم به دنبال حیوانی با همان هیبت بگردم و جانشین او کنم.
یک شب که سرگشته و ملول در یکی از فضاحتخانههای همیشگی نشسته بودم، ناگهان نگاهم به سوی جسمی سیاه کشیده شد. جسم روی چلیک بزرگ شراب قرار داشت. چند لحظه خیره نگاهش کردم و حیران ماندم، چون هنوز برایم قابل تشخیص نشده بود. نزدیک رفتم و با دست آن را لمس کردم، یک گربهٔ سیاه بود –گربهای فربه و سیاه– درست مانند پلوتن. تنها با یک تفاوت: پلوتن حتی یک موی سپید در تمام بدن نداشت. اما این یکی روی سینه خود سپیدی نامشخص و گنگی داشت. هنوز به درستی او را نوازش نکرده بودم که از جای برخاست و خرناسی کشید و خود را به دستم مالید. گویی مفتون نگاهم شده بود. پس موجودی که مدتها در جستوجویش بودم را یافته بودم. بیدرنگ نزد صاحبش رفتم و پیشنهاد خریدش را دادم. پولی نگرفت، گفت پیش از آن هرگز گربه را ندیده است. یکبار دیگر نزدیک گربه رفتم و او را نوازش کردم. به هنگام بازگشت، او نیز به دنبالم آمد و من هم اجازه این کار را به او دادم. در راه، گهگاه خم میشدم و نوازشش میکردم. وقتی به خانه رسید، انگار به خانه خود آمده است و خیلی زود دوست وفادار همسرم شد.
به زودی احساس نوعی بیزاری از او در وجودم زبانه کشید و این درست خلاف امیدواریم بود. نمیدانم چگونه این حالت به وجود آمد و چرا ملایمت و بردباری او حالم را دگرگون میکرد. نرم نرمک احساس دلزدگی و ملال به نفرتی آشکار تبدیل شد. دیگر از او همانند یک طاعونی میگریختم و شاید احساس شرمگونه از یادمان سفاکیم مانع میشد تا با او هم بدرفتاری کنم. چند هفته از آزار و بد رفتاری با وی پرهیز کردم. اما به تدریج و آرام آرام به جایی رسیدم که نفرتی بیان نکردنی نسبت به او وجودم را انباشت و از او همچون دَم طاعونی میگریختم.
بیگمان یکی از دلایل نفرتم یک چشم بودن او بود. زیرا درست فردای آوردنش متوجه شدم او نیز مانند پلوتن از داشتن یک چشم محروم است و شاید همین مسئله سبب شد تا او به همسرم نزدیکتر شود و الفتی ناگفتنی میان آنها برقرار شود. میان او همسرم با آن احساساتِ لطیفش که پیش از آن سرچشمه سادهترین و نابترین لذتهای من بود. هرچه نفرت من از گربه بیشتر میشد، علاقه او به من بیشتر میشد و با لجاجتی عجیب که درک آن برای خواننده مشکل است قدم به قدم همراهیام میکرد. هرگاه مینشستم یا زیر صندلیام چمباتمه میزد، یا روی زانوانم مینشست و نوازشم میکرد و اگر از جای بر میخواستم تا قدمی بزنم میان پاهایم میلولید و گاه سبب میشد سکندری بخورم. و یا با فرو بردن پنجههای بلند و تیز خود در لباسهایم خود را به سینهام میرساند. در چنین لحظاتی آرزو میکردم میتوانستم با ضربهٔ مشتی هلاکش کنم. اما هم یاد نخستین جنایت و هم باید اعتراف کنم که وحشت بیاندازه از حیوان مانع این کار میشد. این وحشت، وحشت جسمانی نبود بازگویی این هم، فراوان رنجم میدهد و شاید این به دلیل شرم از اعتراف باشد. آری در سلول مجرمین نیز اعتراف به سبب وحشت و نفرتی که حیوان در من بر میانگیخت و نشان از پندارهای واهی داشت بسیار شرمآور است.
همسرم بارها توجه مرا به لکهٔ سفید روی سینهٔ حیوان جلب کرده بود. همان لکهای که تنها تفاوت میان او بود با گربهای که کشته بودم. بدونتردید خواننده به یاد دارد که ابتدا گنگ و نامشخص بود اما آهسته آهسته و به مرور، با وجود کوشش بسیار برای واهی دانستن آن، مشخص و مشخصتر میشد. اکنون دیگر آن را آشکارا میدیدم و از دیدن آن بر خود میلرزیدم. انگیزهٔ نفرت و وحشتم و این که خود را از شر او هم رها کنم، –البته اگر شهامتش را میداشتم– درست همین بود. لکه تصویر کریه و شوم چوبهٔ دار! آوخ! چوبهٔ وحشتناک دار! چوبهٔ نفرت و جنایت! چوبهٔ عذاب و مرگ بود.
من دیگر بیچارهترین موجود بشری بودم و سبب این بیچارگی حیوانی وحشتناک بود! که من با نفرت تمام برادر او را کشته بودم. من، مرد تربیتشده و انسانی به تمام معنی، گرفتار بدبختی تحملناپذیری شده بودم! افسوس! دیگر خوشبختی برایم مفهومی نداشت. نه شب و نه روز! در تمام طول روز، آن موجود وحشتناک که یک آن تنهایم نمیگذاشت و در خلال شب هم هر لحظه که کابوس هراسناک مرگ رهایم میکرد، نفس مرطوب و وزن سنگین وی را روی سینهام احساس میکردم! فشار روحی آن چنان در تنگنایم قرار داد که خوی محزون و تهمانده انسانیت خود را نیز از دست دادم و پلیدی و نفرت، تنها اندیشهٔ درونیام شد. با این همه، همسرم هرگز لب به شکایت نمیگشود و ستمهای روز افزون مرا با شکیبایی دهشتباری تحمل میکرد. و از شکیبایی تحمل ناپذیر وی روح سرکشم گرفتار خشمی توفانزا میشد.
یک روز برای کاری روزمره راهی زیرزمین خانهٔ کلنگی، که ناداری وادارمان میکرد در آن زندگی کنیم، شدم. همسرم و گربه سیاه نیز همراهیام کردند. هنگامی که از پلههای با شیب تند پایین میرفتیم، گربه به عادت همیشگی پیشاپیش و در میان پاهای من حرکت میکرد و در یک آن، چنان به پاهایم چسبید که نزدیک بود با سر از پلهها سقوط کنم.
خشمی جنونآسا وجودم را فرا گرفت. ترس کودکانهٔ خود را فراموش کردم و با تبر به حیوان یورش بردم. اما پیش از آن که ضربه را فرود آورم، همسرم مانع شد و همین دخالت، به جنون من نیرویی اهریمنی بخشید. بازوی خود را از دستش رها ساختم و با تبر بر مغز خودش کوفتم. بیکمترین نالهای بر زمین افتاد و در دم جان داد. بیدرنگ بر آن شدم جسد را پنهان کنم. میدانستم سر به نیست کردن آن در خارج از خانه چه در روز و چه در خلال شب خالی از خطر نخواهد بود. زیرا هر آن ممکن بود همسایهها متوجه شوند. نقشههای زیادی از ذهنم گذشت. لحظهای به این فکر افتادم تا جسد را تکهتکه کرده در آتش بسوزانم. پس از آن بر آن شدم تا گودالی کف زیرزمین حفر کنم. دقایقی که گذشت تصمیم گرفتم آن را در چاه حیاط بیندازم. یک آن به فکر افتادم جسد را همانند کالایی در صندوق بستهبندی کرده و شخصی را مأمور کنم تا آن را به خارج از خانه ببرد. سرانجام چارهای را مناسبتر از چارههای دیگر یافتم. بر آن شدم تا او را مانند کشیشان دوران تفتیش عقاید قرون وسطی درون دیوار زیرزمین مدفون کنم.
گویی زیرزمین را برای همین کار ساخته بودند. دیوارها که بدون دقت ساخته شده بودند، به تازگی سفید کاری شده بودند و نم مانع سخت شدن گچ آنها شده بود. افزون بر این در بخشی از دیوار برآمدگی مناسبی وجود داشت، شبیه برآمدگی دودکش بخاری یا اجاق دیواری که ظاهر دیوار آن هم شبیه سایر قسمتهای زیرزمین بود. بیگمان میتوانستم به سادگی آجرهای آن قسمت را بردارم؛ جسد را پشت آجرها قرار دهم و دوباره آنها را به گونهٔ نخست روی هم بچینم، بیآنکه کوچکترین احتمالی برای کشف جسد وجود داشته باشد. آری در محاسبهام اشتباه نکرده بودم. به کمک میلهای آهنین آجرها را به راحتی یکی پس از دیگری بیرون کشیدم و پس از آن که جسد را به دقت درون دیوار قرار دادم دوباره آنها را در جای نخست خود چیدم. مدتی کوشیدم تا توانستم گچی درست با همان رنگ سابق تهیه کنم و سطح کنده شده را بپوشانم. نتیجه کار بسیار خوب بود و همه چیز مرتب، جای کوچکترین دستخوردگی به چشم نمیخورد. با وسواس فراوان پای کار و گوشه و کنار زیر زمین را تمیز کردم و نگاهی پیروزمندانه گرداگرد خود انداختم. دست کم برای یک بار زحماتم به ثمر نشسته بود! بیدرنگ به جستوجوی حیوانی که سبب آن بدبختی بزرگ شده بود پرداختم. دیگر تصمیم گرفته بودم او را هم بکشم. اگر همان لحظه به چنگم میافتاد سرنوشتش روشن بود. اما گویی حیوان حیلهگر با احساس خطر از یورش نخست، آب شده، به زمین فرو رفته بود و مراقب بود تا در چنان حالی پیش رویم آفتابی نشود. نبود آن موجود نفرتانگیز، آرامشی ژرف در من به وجود آورد و آن شب اولین شبی بود که آسوده خیال به صبح رساندم. آری من با وجود سنگینی بار جنایت بر دوشم، آسوده خفتم. دومین و سومین روز هم سپری شد بیآنکه از جلاد خبری شود. دیگر مانند انسانی آزاد نفس میکشیدم و اهریمن وحشت آفرین برای همیشه خانه را ترک گفته بود! و من دیگر هرگز او را نمیدیدم. از احساس خوشبختی در پوست نمیگنجیدم و جنایت هولناک نرم نرمک به دست فراموشی سپرده میشد. مراسم تحقیقات اولیه به سادگی و به گونهای خشنودکننده انجام گرفت و دستور کاوش خانه صادر شد. من با اطمینان از نتیجهٔ روشن کاوش، به زندگی سعادتبار آیندهام میاندیشیدم.
روز چهارم، گروهی مأمور بی آنکه انتظارشان را داشته باشم به خانه آمدند و به دقت سرگرم کاوش شدند. اما من با اطمینان کامل به پناهگاه جسد، خم به ابرو نیاوردم و از دلهره خبری نبود. به درخواست مأموران، در تمام مدت تجسس، آنها را همراهی کردم. هر محل مظنون را کاویدند و هیچ گوشهای را نادیده نگذاشتند. سرانجام برای سومین یا چهارمین بار وارد زیرزمین شدند. کوچکترین ترسی به خود راه ندادم. قلبم با آرامش طبیعی کار میکرد. در تمام مدت، دست به سینه و آسوده دل، درازا و پهنای زیر زمین را میپیمودم. مأموران خشنود از جستوجوی موشکافانه بساط خود را برچیدند و آمادهٔ رفتن شدند. دیگر یارای سرکوبی شادمانی خود را نداشتم. دستکم باید جملهای به نشانه پیروزی و اینکه آنها را از بیگناهی خود مطمئن سازم بر زبان میراندم. هنگامیکه خواستند از پلهها بالا بروند توان از کف دادم و رو به آنها کردم:
– آقایان! خوشحالم از این که سوءظن شما برطرف شده. برای همهٔ شما آرزوی سلامتی میکنم. امیدوارم از این پس رفتارتان کمی مودبانهتر باشد. آقایان! در ضمن لازم است یادآوری کنم که این خانه بسیار خوب ساخته شده …
دیوانهوار و گستاخانه صحبت میکردم. بیآنکه به درستی دریابم چه میکنم، افزودم:
– … به جرأت میتوانم بگویم قابل ستایش است. به ویژه دیوارها … دارید میروید، آقایان؟ این دیوارها عجیب محکم ساخته شدهاند.
و در آن لحظه، با گستاخی خشمآلودهای انتهای عصای خود را درست به همان قسمتی که جسد همسرم را قرار داده بودم، کوبیدم. آه! پروردگارا! مرا از چنگال اهریمن دور نگه دارد. هنوز بازتاب ضربهٔ عصا به درستی سکوت را نشکسته بود که آوایی از دل دیوار به گوش رسید. نخست نالهای گنگ و بریده بریده بود؛ همانند هقهق کودکی، و آنگاه آرام آرام بلند و پرطنین و غیر انسانی شد و زوزهوار! فریادی نیم نفرت، نیمی پیروزی، فریادی که تنها از جهنم بر میخیزد. آوای دهشتباری که هم دوزخیان زیر شکنجه سر میدهند و هم اهریمنان شاد از عذاب جاویدان. بیان احساساتم در آن لحظهها، نشان نادانی است. داشتم بیهوش میشدم. کوشیدم با تکیه بر دیوار روی پا بایستم. مأموران بهت زده و هراسان برای یک آن بیحرکت ماندند؛ آن گاه دستان پولادینشان به دیوار حمله برد. تمام قسمت بازسازی شده، یکباره فرو ریخت و کالبد بد هیبت آشکار شد. سر از میان چاک برداشته بود. خون گردآگرد آن دلمه بسته بود و حیوان بدنهاد با تنها چشم شرربار خود روی جسد چمباتمه زده بود. حیوان حیلهگری که مرا به جنایت واداشت و زوزه نابهنگامش به چنگال جلادم افکند. من آن هیولا را نیز درون دیوار مدفون کرده بودم.