داستان کوتاه

ω

هر روز صبح و پاورچین پاورچین، صاحب‌خانه وارد اتاقم می‌شود و من صدای پایش را می‌شنوم. طول اتاقم خیلی زیاد است؛ این قدر زیاد که اگر بگویم که دوچرخه می‌خواهد تا این مسافت بین در و تخت‌خواب را طی کنی پربیراه نگفته‌ام. صاحب‌خانه خم می‌شود بر رویم و سپس سر برمی‌گرداند به سمت در، تا با اشاره به یک نفر بگوید:

– آقای کافکا حاضر است.

سه بار هوا را با انگشت سبابه‌اش سوراخ می‌کند، بعد آهسته آهسته می‌رود به سمت در و زنش که ظاهراً در آنجا است سینی استیل و سفید را که شیرینی کرواسان و فنجان قهوه در داخلش هست می‌دهد به دست او و او با دست‌های لرزان و در حالی که فنجان با سر و صدا در داخل سینی تکان می‌خورد، آن را می‌آورد برای من. گاهی پیش می‌آید که بعد از آن که به این شکل از خواب بیدار شدم از خودم بپرسم که اگر او می‌آمد تا به این نحو بیدارم کند و بعد اعلام می‌کرد که دیگر نیستم چه چیزی اتفاق می‌افتاد. و آن وقت وحشت عظیمی بر دلم مستولی می‌شود. زیرا الان سال‌هاست که صاحب‌خانه‌هایم اعلام حضور مرا تکرار می‌کنند و این به یاد آن هفته اول است که هر روز صبحانه‌ام را می‌آوردند و می‌دیدند که من غایب هستم.

آن روزها مثل دوران سوم باران می‌بارید. رودخانه دائم با یک آهنگ ثابت در جریان بود. من می‌ایستادم در زیر آن باران بی‌امان و می‌ماندم که آیا در بزنم یا بروم. برگ‌ها، دست‌آفریدگان استادی هنرمند، بر تارک درخت‌ها در ترنم بودند، چراغ‌ها کوشش می‌کردند که در میان شاخه‌های درهم تنیده نفوذ کنند و اگر یک کم در اتاق را باز می‌کردی، یک نفر در داخل آن بود… تا بخوابد یا خاطرات‌اش را زنده کند. سایه‌ای که نور چراغ خواب هلش داده بود می‌آمد تا با در جلاخورده تصادم کند و متوقف شود. و من از خودم می‌پرسیدم: آیا صاحب این سایه یک نفر است یا اینکه کس دیگر هم آنجا هست؟ بر تنم لرز می‌افتاد. زیرا بارانی که در شب می‌بارد سرد است و سیل آن ردپاها را از بین می‌برد. با این حال خوب است در هراس به سر بردن و صدای دندان‌هایت را شنیدن، که به علت ترس بر هم می‌خورند. خوب است زندگی‌ات را تا سر حد مرگ هل‌دادن و فردا صبح باز آن را از سرگرفتن. و همچنین این هم خوب است، این‌که برای همیشه خداحافظی‌هایت را بکنی و بدبختی را تمجید گویی، همان طور که ایوب نبی کرد، آن پیر دانا. اما می‌ایستادم در زیر آن باران بی امان، بی‌آنکه بدانم آیا باید دق‌الباب بکنم یا بروم، چون عرضه این را نداشتم که چشم حسود مغزم را از کاسه‌اش بیرون بکشم. دست به دعا برمی‌داشتم. می‌گفتم ای شب بارانی، مرا در اینجا و به امان این زیبایی مبتذل رها نکن، بگذار لااقل در وسط این گل زانو بزنم و منزل دربسته را تماشا کنم. آن وقت صبح از پولدی می‌پرسیدم: پولدی جان! هنوز هم دوستم داری؟ و او هم همین را می‌پرسید: هنوز هم دوستم داری؟ دفعه بعد که از خواب بیدار شوم می‌پرسم: خواب هستی جناب کشیش؟ شاید روزی خواهد آمد که وقتی آینه جیبی را به لب‌هاش نزدیک می‌کنم دیگر بخاری صفحه آن را تار نکند.

الان دارم از محوطه اونژل رد می‌شوم و کلیسای جامع سن‌ژاک را نگاه می‌کنم که جشن عروسی امپراتور شارل را در خود دیده است. صاحبخانه‌ام در نبش خیابان مالا استوپارتسکا سیلی خورده است، اما شغلش باعث آن نبوده است، کارآگاه مبارزه با منکرات است، بلکه می‌خواسته است که دوتا دائم‌الخمر را از هم جدا کند. در محوطه اونژل کلبه‌ای است که من یک مدت در اتاق زیرشیروانی‌اش می‌نشستم، اما یک نوازنده آکوردئون بود که می‌بایست از اتاق من رد شود تا به اتاق خودش برود. حاضرم جانم را بدهم تا بدانم که امپراتور چه کشید از دست آن همسر که سینی قلعی را با دستش می‌پیچاند و از آن قیف درست می‌کرد. آری حاضرم جانم را بدهم تا این را بدانم. تاقی‌ها را نگاه می‌کنم که مارکیز دلا استراد از زیرشان رد می‌شد. معروف است که پوستش به قدری شفاف بود که وقتی داشت نوشابه می‌خورد خیال می‌کردی که آن را در داخل یک لوله شیشه‌ای می‌ریزد.

وارد خانه‌ای می‌شوم که در آنجا ساکنم. یک روز، که صحبت خیلی وقت پیش است، یکی از ناقوس‌های برج تین طناب‌هایش پاره شد، با سرعت از روی آردوازهای بام گذشت، سقف را سوراخ کرد و افتاد به اتاقی که اتاق من است. صاحبخانه‌ام متفکر به پنجره تکیه داده است، پرده‌ها در باد تکان می‌خورند، دنیای نامرئی تجدید قوا می‌کند. من در اشکوب سوم از پنجره به بیرون خم شده‌ام و اگر دستم را دراز کنم تقریباً به دیوار سنگی کلیسای تین می‌رسد. صاحبخانه‌ام مارچوبه‌های موی سرخش را بر سرم ریخته است و بوی شراب قره‌قاط می‌دهد. عکس مریم که بر دیوار کلیسا نقش شده است مثل مارگراو‏۱‎ گرو حالت جدی دارد. عابرها از جلو شهرداری سوخته رد می‌شوند و به سربازها سلام می‌کنند.

سرکار خانم در گوشم می‌گوید: «یک چیزی بهت بگویم؟ بیا قدر هم‌دیگر را بدانیم. مختصر هم برگزارش می‌کنیم. مختصر و دوستانه.»

می‌گویم: «از من دلخور نشو خانم عزیز. من عهدی با خود بسته‌ام که آن را نمی‌شکنم.»

و او با لحن پرصفیری می‌گوید:

– عهد که بله. اما عهد این که جز پیمانه به هیچ چیز دیگر دست نزنی. آخر تافته جدابافته تشریف داری.

و آن وقت با قدم‌های سریع دور می‌شود و رد کاملاً مشخصی از بوی قره‌قاط در پشت سرش باقی می‌نهد. پرده‌ها که باد در آن‌ها پیچیده است به هوا برمی‌خیزند و سپس آرام آرام پایین می‌آیند و هزاران مرغ زرین‌پر مثل موکبی شاهانه ارگاندی‏۲‎ را به منقار می‌گیرند و باز نوبت باد می‌شود که در پرده‌ها بپیچد. یک نفر در جایی از منزل قطعه‌ای از متد رز را می‌نوازد، مرد ژنده پوشی در زیر پنجره‌ام ایستاده است، با چمدانی مثل مقوای جوشیده و صورتی مثل آن چمدان. جغدها و میمون‌های پف‌کرده در گچ‌بری‌های سقف خوابیده‌اند.

– مسواک بدهم خدمتتان؟

– نه، نه. نمی‌خواهم.

– ساخت خارجند. آره. توی نایلون از فرانسه می‌آیند. هر دو جین دویست و شصت و هشت کرون.

– نه، نه، نه. نمی‌خرم.

– گران است؟ میل خودتان. اما مشتری‌های ما برای جنس‌هامان سر و دست می‌شکنند آقای کارمند.

– برای همین است که این قدر از درد می‌نالند.

– جنس جدید هم داریم –که البته به کسی نگو. شانه بچگانه هم در انبار داریم. سفارش می‌دهید؟

– آخر، من نمی‌توانم سفارشم را از خودم دور کنم.

– البته. اما این شانه‌ها جنسشان درجه یک است. با ارز خارجی خریده شده‌اند.

– پس اگر به خانه ببرمشان، خانه را پر خواهم کرد از تعریف و از بدبیاری.

– اگر قیمت را نقد پرداخت کنی، دو درصد هم تخفیف خواهی گرفت. هزینه ارسال را هم ازت نخواهم گرفت. هفته دیگر به دستت می‌رسد. اگر گفتی کدام جنس؟ همان که در موسسه هریوناک و شرکا ساخته شده است. بله، همان هریوناکی که خودش را حلق آویز کرد. چرا؟ هیچ نمی‌دانم. تو اول باید لطف بکنی و به من بگویی که چرا قاضی منطقه‌مان دیوانه شد و چرا پزشک قانونی لبخند زد. هرجور که حساب کنی آخر به آن‌جا خواهی رسید که کافی است که یک کم کراواتت را سفت‌تر کنی و از سایه‌ات بپرسی: هنوز هم اثری از حیات در وجودت هست، ای برادر مهتر؟

از رخت‌خواب می‌پرم بیرون و می‌روم در کنار پنجره می‌ایستم و طوری به خیابان خم می‌شوم که انگار که چاه است. یک کلهٔ موزرد می‌بینم که کلهٔ زنی است، و در کنارش یک جوان کوتاه قد می‌بینم. و باد صداهایی را به بالا و به رخت‌خواب من می‌آورد که صدایشان به صدای شلاق می‌ماند. نگاه می‌کند.

واقعاً دیگر دوستم نداری؟

زن موزرد نوازش گدایی می‌کند و قل‌قل‌های سکوت به طرف ماه می‌رود که بر روی طناب شب در حال بندبازی است، خرناس آشپز که قبلاً با من هم‌خانه بود از ضخامت سه تا دیوار نفوذ می‌کند و به گوشم می‌رسد. هر روز می‌بایست نان تازه بخرم. این آشپز به قدری بلند خرناس می‌کشد که مجبور بودم گوش‌هایم را با خمیر وسط نان بگیرم و هر شب خود را در برابر خرناس‌های او استتار کنم. اکنون زن موزرد با حالت نیازمندانه‌ای بر روی یک کپه شن در کنار کلیسای جامع خوابیده است. بشکه‌هایی که لکه‌های گچ بر سطحشان است بر روی دایره‌هایی در بالای سرشان می‌چرخند اما او و پسر جوان چیزی نمی‌شنوند. طوقه سفیدی که شبیه قرص ماه است در خیابان تنگ می‌چرخد. دست‌های مریم زندانی سیمان است و او نمی‌تواند چشم‌های کودک عزیزش را بپوشاند.

آنگاه بسته‌شدن کافه‌ها و مطالعه فیگارو، عنکبوت، کلاه سرخ، رومانیا، امان. کسی در نبش خیابان استفراغ می‌کند، در گوشه‌ای از میدان کهن یک شهروند با فریاد می‌گوید:

– من، آقا، من اهل چکسلواکی‌ام!

و کسی دیگر او را با سیلی می‌زند و می‌گوید:

– بعدش؟

زنی از دالان تاق‌دار خارج می‌شود که از بینی‌اش خون می‌آید. آدم خیال می‌کند که این هم با فریاد به کسی گفته است: من، آقا، من اهل چکسلواکی‌ام! و مرد سیاه‌پوشی در وسط میدان زن زیبایی را در دنبال خود می‌کشد که پیراهن کتان گلدار و ضخیمی پوشیده است. مرد زن را داخل گودال هل می‌دهد سرش را به آسمان می‌گیرد و شکوه می‌کند:

– عجب زن عفریته‌ای گرفته‌ام! عجب پتیاره‌ای گرفته‌ام!

زن پای مرد را می‌چسبد و مرد او را با یک لگد به داخل گودال می‌اندازد و او مثل عکسی با قاب بیضی شکل در آن‌جا جا خوش می‌کند و موهایش مثل جلبک بر سطح کثیف آب شناور می‌شود. و در این هنگام است که مرد از نتیجه کار خود راضی است. در لباس رسمی در داخل آب زانو می‌زند، موهای خیس را از آب می‌گیرد تا بپیچد و به شکل گره دربیاورد و صورت اشک‌آلود زن را به سمت خود برمی‌گرداند، انگشت‌هایش را بر خط‌های عزیز آن صورت می‌کشد و بعد کمکش می‌کند تا بر سر پا بلند شود و با تأنی، مثل یک زوج مقدس. رو به سوی میدانچه می‌روند و آن‌جا که می‌رسند مرد طوری بازوهایش را در برابر شاهزاده رژان از هم باز می‌کند که انگار شمشیری را از غلاف بیرون می‌کشد و خطاب به مکان خلوت می‌گوید:

– روح بر ماده فائق آمده است.

بعد تراموایی رد می‌شود که چند نفر از آن آویزانند و یک عابر می‌خورد به زمین و به پیاده رو فحش می‌دهد. در این موقع که پاسی از شب گذشته است گاو نری با گام‌های بلند در شهر راه می‌رود که تنها دم گلی رنگش از آنجا دیده می‌شود.

گاهی قبل از ظهر به بازار اوکوتکو می‌روم. در گوشه‌ای جدول نجومی ماهانه می‌خرم و قماش‌های رنگین، که هر وقت که فروشنده با طول بازویش مترشان می‌کند از زیر بینی‌اش آویزان می‌شوند و هر روز یک چتر آفتابی بر بالای گردن قوری‌ها باز می‌شود. خیلی می‌بینی که در این گذرگاه پیرزن‌های کوچولو و لرزانی از دخمه‌هاشان بیرون می‌آیند که بر صورت‌هاشان آثاری است از علائم نجومی و چشم‌هاشان تکه‌هایی از پوست یوزپلنگ است. اشیای بی‌مصرف و عجیبی را به نمایش می‌گذارند. یکی از آن‌ها رزهایی از جنس پرهای سبز و یک شمشیر ناوی و شستی‌های آکاردئون می‌فروشد. دیگری زیرشلواری‌های نظامی و سطل‌های برزنتی و یک میمون کاه‌آکند عرضه می‌کند. در راسته ذغال فروش‌ها جیب‌های کانگرویی این فروشنده‌ها لاله‌هایی در خود پنهان کرده‌اند از همه رنگ. در ویترین‌های خیابان ریتیرسکا کبوترها پرهای گردنشان را مرتب می‌کنند، طوطی‌ها در قفس‌هاشان بال‌بال می‌زنند – انگار که استعاره‌هایی از شاعر هستند. در آکواریوم بلندی که شبیه لوله بخاری است موش‌های کانادایی فرار خود را تدارک می‌بینند. یک روز برای چند لحظه و با سیصد کرون من خود را به قدیس تبدیل کردم. همه سهره‌ها را خریدم و خودم شخصاً آن‌ها را آزاد کردم. چه حالی دارد وقتی که پرنده هراسان از دستت پرواز می‌کند و تو این را احساس می‌کنی! آن وقت به بازاری می‌روم که عجوزه‌ها لخته خون در بشقاب‌ها می‌فروشند. عجیب اینکه در همه اعیاد بزرگ حیوان‌ها رنج را می‌کشند. ماهی‌ها در نوئل، بره‌ها و بزها در عید پاک. یادم هست که یک روز در خانه ما خوک می‌کشتند. کسی که می‌خواست آن را بکشد بلد نبود چاقو را فرو کند، حیوان فرار کرد و رفت به کوددانی، ترجیح داد که خود را در کثافت دفن کند تا اینکه باز چشمش به چشم قاتل بیفتد و سلاح او را ببیند.

حالا دیگر باید عجله کنم، اما کاملاً بی فایده است. نوشابه‌ای که با خود می‌برم بویش در هوا پیچیده است. در دفتر برادران تسینر، با پنج تا قفسه مملو از اسباب بازی، انباردار از خشم می‌لرزد:

– هی! عروسک حمام! نفرستاده بودندت که آب حیات بیاوری. رفته بودی نوشابه بخری. خیلی طولش دادی!

و حضرتش قصد ندارد که آرام بگیرد:

– یک کم برایمان تعریف کن که عمو آدولفت باز کی می‌خواهد بمیرد. می‌دانی که چه می‌گویم؟ منظورم مردن‌های مکررش است.

می‌گویم:

– خیلی طول نخواهد کشید.

صورت‌حساب‌ها را به دستم می‌گیرم و الباقی روز اسباب‌بازی‌های دوتا واگن پر را شمارش می‌کنم.

سرباز پیاده با تفنگ، سرباز با کپی، سرباز با کلاه‌خود، افسر در حال قدم‌رو، تیمسار با شنل، طبل کوچک، ترومپت، شیپور، طبل بزرگ، سرباز با تفنگ در حال درازکش، توپچی با لوله پاک کن، افسر و در دستش نقشه ستاد…

شخصیت‌هایم را علامت می‌زنم و به یاد این می‌افتم که چطور مردم مرا با یک نفر دیگر اشتباه می‌گیرند. چند سالی می‌شود که من خانواده‌ام را ترک کرده‌ام، اما هروقت که هرجا عقی زده می‌شود یا فریادی به گوش می‌رسد، همسایه‌ها می‌دوند خانه ما تا مادرم را به فحش بکشند. این پسر شما باز امشب عربده کشیده است، واقعاً این قدر عوض شده است؟

مساح، تلفن‌چی در حال نوشتن، موتورسوار مجروح بر روی برانکار، دو تا به‌یار، دکتر در روپوش سفید، سگ امدادگر، سرباز با سیگار در حال درازکش، سرباز سواره‌نظام بر روی اسب…

در خانه ماریشک‌ها عمه در حال احتضار بود. خانم ماریسکووا صبح خود را به خانه مادرم می‌رساند. خشمگین است. ظاهراً من شب قبل به پنجره خانه‌شان زده‌ام و محتضر هول کرده و دچار تشنج شده است. مطمئن است که من بوده‌ام. او دویده است به دنبالم و استهزای وحشتناک مرا شنیده است… و این در حالی است که من چندین سال است که رفته‌ام.

گاو ماده در حالت چرا، گاو ماده در حالت ماغ کشیدن، گوساله در حالت ایستاده، کره اسب در حالت چرا، گربه با روبان در حالت ایستاده، مرغ‌ها که دارند دان می‌چینند، توله ببرها، کفتار خال‌مخالی، خرس‌ها با حالت تبختر، گاومیش آمریکایی، خرس‌های قطبی جوان، میمون‌ها که خود را می‌خارانند…

دام‌پزشک را نگاه می‌کنم که بر روی حیوانی خم شده است که بیمار است. به مسئول حیوان می‌گوید که می‌خواهد یک محلول تجویز کند. و به من می‌گوید که فوراً بروم آن‌جا و قلم مو را بگیرم و آن طور که نشانم می‌دهد به وسط سم‌ها دارو بمالم. و مخصوصاً فراموش نکنم که بعد از این‌که این تمام شد یک تبر کوچک بردارم و پوزه گاو را باز کنم و به دهانش هم بمالم. و من ایستاده بودم آن‌جا و مات مات نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم بگویم که سورچی من نیستم، من فقط آمده‌ام نگاه کنم.

شوکا، گراز، چوپان، روستایی، پاک‌کننده بخاری، گاوچران در حالت ایستاده، سرخپوست در حالت انداختن کمند، خرگوش صحرایی در حالت چمباتمه و در اندازه بزرگ، پیشاهنگ پسر با کلاه، سگ گله…

اینک وارد یک کنیسه می‌شوم و یک جهود موحنایی سرش را می‌آورد جلو و در گوشم می‌گوید: –سرورم، تو هم از شرق می‌آیی؟ و من با تکان سر می‌گویم بله. بعد می‌روم که یک نوشابه بنوشم. در کافه هم دوتاشان هستند. یکی از آن‌ها به من می‌گوید:

– با تو هستم، تو نانوا هستی!

با تکان سر می‌گویم بله. او دست‌هایش را به هم می‌مالد و باز می‌گوید:

– تا دیدمت این را فهمیدم!

و می‌گوید ورق‌ها را بیاورند. و باز می‌گوید:

– منتظر یک نفر سوم بودیم تا یک دست ماریاژ بازی کنیم. هر امتیاز یک کرون و هر برد دو کرون. هر کس که کمتر آورد می‌دهد.

مریم، مسیح کوچولو، یوسف، مغ در حالت ایستاده، پادشاه مغربی، چوپان با بره، عرب بادیه‌نشین، میش‌ها در حالت چرا، سگ گله…

در مغازه برادران تسینر که در خیابان مسلووا واقع است دو واگن اسباب بازی را علامت می‌زنم، اسباب بازی‌ها و اجناس خرازی ای که یک جا به فروش خواهند رفت و کارم که تمام شد دوست دارم به گردش بروم. اما انگار که همه آن اسباب‌بازی‌ها که امروز از میان دست‌هایم رد شدند در زیر پاهایم هستند و من بر روی آن‌ها سکندری می‌خورم. از جزیره کامپا خوشم می‌آید که بچه‌ها بر سطح آسفالت‌هایش نقاشی می‌کشند، چهار دست و پا راه می‌روند و کارشان را تا آن جا که دستشان می‌رسد بر روی دیوارها ادامه می‌دهند. جلو عکس مردی ایستاده‌ام و تحسینش می‌کنم که هم عقب کلاهش دیده می‌شود هم جلو آن و گوشش به جای اینکه در زیر کلاهش پنهان باشد مثل یک علامت سلحشوری است که بر روی کله‌اش دیده می‌شود.

با یک حالت بلاهت‌بار دختربچه‌ای را صدا می‌زنم که در حال اتمام این نقاشی است و موهای حلقه‌حلقه‌ای دارد که با تلالو آبی‌شان به فشنگ‌های تفنگ شکاری می‌مانند.

– این تویی که این نقاشی را کشیده است؟

نقاشی‌اش را که استحقاق آن را دارد که در یک گالری باشد با کفش‌هایش پاک می‌کند و در این حال می‌گوید:

– بله. اما به درد نمی‌خورد. می‌خواهی موهام را شانه کنی؟

– اگر تو می‌خواهی، بله.

دختربچه طوری بر روی نیمکت می‌نشیند که انگار آن را سوار شده است و یک پایش را جمع می‌کند و زیر تنه‌اش می‌گذارد. من پشت سر او قرار می‌گیرم و او از روی شانه‌اش یک شانه به دستم می‌دهد و من موهایش را شانه می‌کنم. چشم‌هایش را تنگ می‌کند و بعد برگی را که از درخت می‌افتد نگاه می‌کند. می‌گوید:

– داشت انگشت‌هایش درد می‌گرفت. ساقه این برگ را می‌گویم. این بود که خودش را ول کرد تا بیفتد.

شب با عجله از راه می‌رسد. دوچرخه‌سوارها که چراغ‌های مخصوص معدنچی‌ها را به پیشانی بسته‌اند از مارپیچ‌های تپه پترین به پایین سرازیر می‌شوند. قایق‌ها که در رودخانه یشمی روانند با هر ضربه پارو آب را به شکل ده‌ها قاشق از جنس آلپاکس‏۳‎ به اطراف می‌پاشند. مرد کوری از کنار نیمکت رد می‌شود که زن کوری را با رادار عصای سفیدش راهنمایی می‌کند.

– وقتی که آن نقاشی ها را بر روی آسفالت می‌کشی به چه فکر می‌کنی؟

شاخه‌ها را نشان می‌دهد و می‌گوید:

– به پرنده‌ای که آن‌جا آواز می‌خواند.

هنوز بچه است. اما پنج سال دیگر زیبایی کم‌کم تند و اندکی شور خواهد شد، و با این طرح است که زندگی او را در خوشبختی غرق خواهد کرد.

شانه موهایش را تمام کرده‌ام، که حجمشان دو تا مشت را پر می‌کند و در دست‌هایم وزنشان می‌کنم و با یک نوار می‌بندمشان. و دختربچه دستش را پشت سرش می‌آورد و انگشتش را با دقت بر روی اولین حلقه مو می‌گذارد تا من دومی را هم درست کنم و یک گره پلوخوری برایش بزنم. آن وقت او برمی گردد و گره ریسمانی را که به جای کمربند بسته است باز می‌کند، دو انتهای ریسمان را می‌گیرد و دور کمرش میزانش می‌کند، شکم کوچولویش را می‌دهد جلو و من انگشتم را روی گره اول می‌گذارم تا او دومی را هم بزند و یک پاپیون درست کند. بدون هیچ دلیل پشت دستم را می‌بوسد و می‌رود.

از جزیره کامپا که نگاه می‌کنی، پل شارل به یک وان دراز می‌ماند که بر روی یک چارچرخه قرار گرفته است و عابرها آرام آرام در داخلش حرکت می‌کنند. پراگ با دنده‌های شکسته در رودخانه ناله می‌کند و تاقی‌های پل مثل یک گله سگ یکی یکی به ساحل دیگر می‌پرند. می‌توانم به پیش دخترعمویم به کافه بروم یا پیش صاحبخانه‌ام بروم که سرکار علیه دعوتم کرده است تا شیشه‌ای نوشابه قره‌قاط با او بنوشم، اما ترجیح می‌دهم که همین‌طور بی‌هدف راه بروم.

هنگامی که از خیابان میخالاسکا رد می‌شوم چشمم به نوشته‌ای می‌افتد: درهای آهنی. طوری این بر سر حال می‌آوردت که انگار باده آهن سر می‌کشی. در یک راسته چشمم به داخل یک دکان ساعت فروشی می‌افتد، شاگرد در همان حال که دکان را جارو می‌کشد یک‌ریز چشم‌هاش را باز و بسته می‌کند، چشم‌هایی که مملو از نبات هستند، احتمالاً ورم ملتحمه دارد، شرط می‌بندم که صبح‌ها باید به زور پلک‌هایش را از هم جدا کند تا بتواند دستشویی را پیدا کند. امروز به دسته‌هایی از عابرها بر می‌خورم که افراد هر کدامشان یک جورند، گویی که با طناب نامرئی‌ای از بدبختی به یکدیگر وصل شده‌اند. ده نفر تنزیب به سر بسته‌اند، بعد ده دوازده تا با یک حالت معنی‌دار ابروها را بالا می‌برند، انگار که می‌خواهند چیزی بگویند، هفت‌تای دیگر چشم‌بند بر چشم بسته‌اند.

اما مخصوصاً نسوان را نگاه می‌کنم. این مد چه در خود دارد که آدم را دیوانه می‌کند. چه نگاه‌هایی! آن چیست که این جامه‌ها در خود پنهان کرده است؟ پیکره انسان است؟ یا نهنگی است که می‌خواهد قصد جانت بکند؟ چه خرامش‌هایی! الحق که باید مردها در شهرهای بزرگ راه را بر نگاه خود ببندند تا نگذارند که خونشان به دست این زیبایان خوش خط و خال بر زمین ریخته شود. در این موقع است که یک نفر پایم را بغل می‌کند تا از تمام آن شغل‌های عجیبی که داشته است برایم حرف بزند؛ او بود که اولین دستگاه خودکار را در اغذیه فروشی کورونا به کار می‌انداخت: در داخل آن دستگاه می‌نشست تا اول ببیند که سکه‌ای که به داخل انداخته شده است تقلبی نباشد و آن وقت فقط ساندویچ را در داخل یک بشقاب می‌گذاشت و دستگاه را که دستی بود به کار می‌انداخت و صدای مردم را در بیرون دستگاه می‌شنید که آن اختراع جدید به وجدشان آورده بود. و باز هم او بود که در نمایشگاه در داخل یک ساعت به ارتفاع پنج متر انداخته بودندش تا از روی یک ساعت جیبی که در دستش بود دقیقه به دقیقه عقربه را جابه جا کند. چیزی که برایم تعریف می‌کرد این بود، ظاهراً هنوز هم نتوانسته بود که گذشته خود را فراموش کند. می‌گویم:

– تو که هستی؟

– من یک فیلسوف عمل‌گرا هستم.

– پس لطف کن تا نقد عقل عملی کانت را برای من توضیح دهی.

پراگ مغروقی است که تحت یک فشار هیدرولیک هر دم بیشتر در آب فرو می‌رود و موهای فیلسوف مثل سینی‌ای شده است که در داخل آن تخم ستاره پرورش می‌دهند و ما سربالایی خیابان استپانسکا را در پیش می‌گیریم. بعد دعوتم کرد که سوسیس سرخ کرده بخورم. می‌گویم:

– معمولاً سوسیس‌های این زن خوب است.

چراغ با نور استیلنش پیکر پیرزن را روشن می‌کرد و رمبرانت‏۴‎ از میان مردگان برمی‌خاست. پیرزن طوری دست‌ها را بر روی شکمش گذاشته بود که گفتی پشت پسر نابغه‌اش را نوازش می‌کند. پرسید:

– آقا، نصف شب شده است؟

فیلسوف عمل‌گرا انگشت سبابه‌اش را به طرف آسمان بلند کرد، در این لحظه مثل ربی لوف و مثل گوش بریده گوگن، زیبا بود. شب مملو از تفاله فلز و حلقه‌های سیمگون و پیچ‌ها و مهره‌ها بود. هوا بوی اگزالات آمونیوم و اسید لاکتیک و لباس‌های زنانه و رایحه گل‌ها و ماتیک لب‌ها را می‌داد. و ساعت کلیسای سن‌استپان آغاز نصف شب را اعلام کرد. بعد ساعت‌های پراگ از هر طرف به صدا در آمدند. در دنبال آن‌ها ساعت‌هایی که عقب مانده بودند به صدا درآمدند. فیلسوف با اشتهای تمام سوسیس‌های سرخ‌شده را خورد و بدون خداحافظی گذاشت و رفت.

زن زیبایی که در لباس سفید از آنجا رد شد، غلاف لب‌هایش شکافی برداشت تا دو ردیف نخودفرنگی سفید را بیرون بیندازد. خیلی هوس کردم که لبخندش را با چند تا کلمه رنگین امضا کنم تا صبح که می‌خواهد دندان‌هاش را مسواک کند آن امضا را در آینه بخواند.

به پیرزن می‌گویم:

– شما فرانتیشکا کافکا را می‌شناسید، خانم؟

او در جوابم می‌گوید:

– جل الخالق! کافکوفا فرانتیشکا من خودمم. پدرم هم یک قصابی داشت که در آن گوشت اسب می‌فروخت و اسمش فرانتیشکا کافکا بود.

سرش را جلو آورده بود و تک دندانش در دهان ساحرانه‌اش می‌درخشید. گفت:

– اما، آقا! اگر چیز اضافی هم خواستی من در خدمتم. در هر حال تو که با مرگ طبیعی نخواهی مرد، پس خودت را بسوزان و وصیت کن که خاکسترت به من برسد تا من چنگال‌ها و کاردهایم را با آن براق بکنم، یک چیز خیلی خوبی در عوض این نصیبت می‌شود، مثلاً یک هدیه، مثلاً یک بدبختی، مثلاً یک عشق… آی آی آی!

این را که گفت یک چنگال برداشت تا سوسیس‌ها را که تراق و تروق سرخ می‌شدند برگرداند.

حرفش را ادامه داد:

من فال ورق هم می‌گیرم. و شما، آقا! اگر این ابر غم نبود که وجودت را در خود گرفته است کارهای قشنگی می‌کردید…

و در حالی که دامنش را می‌تکاند و چیزی را با پایش پس می‌زد، با فریاد گفت:

– باز هم که تویی! برو، برو!

– چه کار می‌کنی؟

– چیزی نیست. هتویتش کوچولوست. دختر یک کنتس لهستانی است که غرق شد. روحش است… می‌دانستی؟ دائم با من است. دارد پیشبندم را می‌کشد. می‌فهمی؟

می‌گویم:

– می‌فهمم.

و عقب عقب از دایره‌ای که چراغ استیلن با نور خود درست کرده است خارج می‌شوم.

آن وقت راه برگشت را در پیش می‌گیرم. در مدخل توراندوت یک نفر به دربان می‌گفت که پول ندارد به او بدهد. از کافه زیرزمینی اشمل هوژ صدای موسیقی به گوش می‌رسد و دو نفر پیر بیرون می‌آیند. خیابان کوژنا مملو از علامت‌ها و حرکت‌های بی‌شرمانه است. گل سرخی که احتمالاً از یک دسته گل کنده شده است در آب جوی شناور است. بعد در میدان شهر قدیمی در کنار برکه کوچک می‌نشینم. سایه‌ام سبز و کناره‌هایش بنفش است. یک خانم که گویی از نمایشنامه‌های ایبسن بیرون زده است با لباس خانه و مانتو از خیابان پاریژسکا می‌گذرد. احتمالاً خوابش نمی‌برد و دارد می‌رود که به حفاظ سکوی کنار رود تکیه دهد. مردی که در کنار تیر چراغ برق ایستاده است حالتی دارد که گویی موسیقی کلاسیک گوش می‌دهد. اما استفراغ می‌کند. مایع استفراغ طوری از دهانش بیرون می‌آید که گویی یک ساعت جیبی است که با زنجیرش به زمین می‌افتد. پنجره اتاقم را که روشن است می‌بینم. پرده‌ها به هوا بلند می‌شوند و صاحبخانه‌ام که صلیبی را تکان می‌دهد در اتاق قدم می‌زند. حتماً هنوز کتابش باز است و آن را بر روی میز به یک دیکچه تکیه داده است. پاسبانی از دلوها تریدا بیرون می‌آید. آدم خیال می‌کند که دست‌هایش تا آرنج در گچ است.‏۵‎

من به تو فکر می‌کنم پولدی جان، که به من گفتی:

– آن که من کمترین نفرت را از او در دل دارم تویی. … عزیز دلم، تو شام سوسیس خورده‌ای، چون من یک ذره گوشت بر روی لبم چسبیده است، اما عیبی ندارد. و باز به من بگو که سلیمان با همه حشمتش مثل من لباس نپوشید و اینکه نه مرغان آسمان از حیث زیبایی با من برابری می‌کنند و نه گل‌های دشت. باز هم این را بگو و آتش ایثار را در بینمان برافروز و این خاکستر را که آتش تنم را پوشانده است با نفس های خود پراکنده کن. و اگر صبح به خانه برگشتی و دیدی که لباسی از پنجره‌ات آویخته است ناراحت نباش. من هستم که در منزلی که مملو از خاطرات شیرین است با آن خاطرات خلوت کرده‌ام. می‌گویند که وقتی دستت را به نرده پلکان می‌کشی انگشتهایت دوباره با سوزن‌های گمشده خورشید ملاقات می‌کنند.

این بود آنچه آن روز پولدی به من گفت. داشتیم به طرف رودخانه می‌رفتیم که آن‌جا شهر بر روی دست‌هایش راه می‌رود. برایم عجیب بود که می‌دیدم عکس ماشین‌ها در آب معکوس افتاده است و چرخ‌شان رو به بالاست، انگار که بر روی پشت سورتمه می‌روند و عابرها که به یکدیگر سلام می‌کنند انگار که با کلاه‌هاشان آب از رودخانه برمی‌دارند.

– این نیرو را از کجا آورده‌ای دوست من؟ اینکه می‌توانی این اسباب‌بازی‌های احمقانه را بفروشی، این برس‌ها و این شانه‌ها را و در عین حال سخت هم در رویا فرو بروی؟

و من گفتم:

– پولدی جان من، تنها تو بودی که می‌فهمیدی آن کلماتی که من دهان و موها و هوای ریه‌هایت را با آن‌ها پر می‌کنم چه معنایی می‌دهند، کلمات کوچکی که ممکن بود که از روزنامه‌های عصر بیرون آمده باشند. تنها تو بودی که دائم در فکر آن لحظه‌ای بودی که چراغ موهای من خاموش می‌شود و فقط تو می‌فهمی که وقتی من با چهره‌ای بی‌اعتنا و از آهن سفید رفتم چه چیزی باقی خواهد ماند، زیرا من هم مثل تو هیچ وقت نخواسته‌ام وقتم را با نسخه‌ها تلف کنم، من هم مثل تو هیچ وقت حق درد و غم را پامال نکرده ام… اما پولدی جان من، مکار، خبیث، بدذات، چرا مثل یک استالاکتیت یا خفاش وحشت به زندگی‌ام می‌آوری؟

در میدان شهر قدیمی که بر روی نیمکت نشسته‌ام از جایم می‌جهم. پاسبانی که انگار دست‌هاش تا آرنج در گچ است با پاهای گشاد از هم در برابرم ایستاده است. چون هیچ کس نبود سفره دلم را برای او باز کردم:

– این است که از این به بعد و از همین امروز، هیچ وقت این آرزو دست از سرم بر نخواهد داشت که با معلم خنده آرامی‌ها‏۶‎ گردش بکنم، می‌فهمی؟ از این به بعد، هیچ وقت از دست شقاق مغز راحت نخواهم شد. زیرا آزاد بودن یعنی شاد بودن. من در شرکت تسینرها غرق در شادی هستم، دائم در عروسی، غرق در لذت، خرگوش های سفید و قهوه‌ای را علامت می‌زنم و کلیساهای یادگاری را، موهای فرشتگان را، زلم زیبوهای مخصوص نوئل را، اسباب‌بازی‌ها را، می‌فهمی؟ من و این‌ها برادر هم هستیم، از اخوان هنر برای هنر هستیم، زیبایانیم مثل هنر فاسد، راستگویانی مثل بلبل، فاسدهایی مثل گل سرخ. واقعاً می‌فهمی؟ تا شقاق مغز نباشد زیستن ممکن نیست. کشتن این شپش، که اسمش آزادی است، ممکن نیست. می‌فهمی؟

پاسبان با لحنی جدی می‌گوید:

– اینقدر بلند داد نزن، آقای کافکا. چرا این طور داد می‌زنی؟ من آخر تو را به جرم این سروصداهای شبانه‌ات بازداشت خواهم کرد.

پانوشت‌ها

  1. به سکون رای اول و کسره گاف، از القاب سلطنتی در کشور آلمان.
  2. به ضم اول، نوعی پارچه است.
  3. آلیاژی است از آلومینیم و سیلیوم.
  4. نقاش مشهور هلندی که چهره های زیادی را نقاشی کرده است. راوی در اینجا پیرزن را به نقاشی‌های رمبرانت تشبیه می‌کند.
  5. آستین‌های اونیفورم پاسبان‌های پراگ از آرنج به پائین به رنگ سفید بوده است.
  6. منظور خنده اقوام آرامی است. آرام پنجمین پسر سام بود.