داستان کوتاه

ω

در ساعت هشت شب بیستم ماه می تمامی شش گروه توپخانه از تیپ آتشبار نیروهای ذخیره در دهکدهٔ مایستکچی‏۱‎ در میانهٔ راه خود به اردوگاه اصلی برای سپری‌کردن شب توقف کردند. در میانهٔ تمامی آن شلوغی‌ها و در حالی که بعضی از افسران مشغول جابجا کردن توپ‌ها بودند و در همان حینی که دیگران در میدان کوچک مرکزی دهکده نزدیک محوطهٔ کلیسا به دور هم جمع شده و به سخنان افسر سررشته‌داری گوش می‌دادند، از دور سروکلهٔ مردی در لباس غیرنظامی که بر اسبی عجیب سوار بود در حوالی محوطهٔ پشت کلیسا نمایان شد. اسب کوچک اندام خاکستری رنگ با گردنی زیبا و دمی کوتاه که مستقیم حرکت نمی‌کرد، بلکه به نحوی که به نظر می‌رسید یکوری به جلو می‌آید، با پاهایش قدم‌های کوتاه و رقصنده برمی‌داشت، گویی کسی با تازیانه بر پرهایش می‌زند و هنگامی که به نزدیکی افسران رسید سوار کار کلاه خود را به احترام از سر برداشه و چنین گفت: «عالی جناب سپهبد فون رابک‏۲‎ آقایان محترم را به صرف چای در همین لحظه دعوت می‌کند….»

اسب تعظیم کوتاهی کرده و پس از حرکت موزون و یکوری عقب نشست. سوارکار کلاه خود را برای بار دیگر برداشته و بلافاصله با اسب عجیب خود در پشت کلیسا از نظر ناپدید شد.

بعضی از افسرها در حالی که هر کدام به بخش خود می‌رفتند با غرولند چنین گفتند: «برو به جهنم. حالا که می‌خواهیم برویم و بخوابیم یک نفر فون رابک نامی ما را به چای دعوت می‌کند. ما که می‌دانیم چای چه معنی می‌دهد.»

افسران هر شش گروه به روشنی تمام قضیه‌ای را از سال گذشته به خاطر آوردند، هنگامی که طی عملیات مانور نظامی، آن‌ها و یک افسر همراه از هنگ قزاقان به همین نحو به صرف چای نزد یک کنت دعوت شده بودند که در همان اطراف ملک بزرگی داشت و افسر بازنشستهٔ ارتش بود. کنت میهمان‌نواز و با محبت آن‌ها را به نحوی شایسته تحویل گرفته و از پذیرایی با انواع نوشابه‌ها و غذاهای لذیذ چیزی دریغ نکرد، اما در پایان شام به آن‌ها اجازهٔ مرخصی برای بازگشت به محل اقامت خود به دهکده نداد و آن‌ها را شب نزد خود نگه داشت. البته تمامی آن لحظات نزد میهمان عالی‌مقام بسیار دلپذیر و لذت بخش بودند و بهتر از آن را نمی‌شد به تصور درآورد، به استثنای آن که افسر سالخوردهٔ ارتش چنان تحت تاثیر همنشینی و مصاحبت مردان جوان قرار گرفته بود که تا طلوع خورشید برای آن‌ها از گذشتهٔ شکوهمند خود حکایت‌های جالبی تعریف کرد، آن‌ها را در تمامی اتاق‌های خانهٔ بزرگش گرداند، تابلوها و گراورهای چاپی قدیمی و اسلحه‌های نایاب خود را به آن‌ها نشان داد و برای آن‌ها قسمت‌هایی از نامه‌هایی را خواند که شخصیت‌های برجسته به او نوشته بودند، و همهٔ این‌ها در شرایطی که افسران در وضعیتی به شدت خسته و ازپاافتاده گوش می‌دادند، می‌نگریسند و هرکدامشان در آرزوی تختخواب خود بودند و یواشکی در آستین‌های لباس خود خمیازه می‌کشیدند، تا هنگامی که بالاخره میزبان گرامی اجازهٔ رفتن را صادر کرد، لیکن حالا دیگر برای خوابیدن بسیار دیر شده بود.

آیا احتمال نداشت که این فون رابک هم در نهایت یکی از همین‌ها از آب درآید؟ در هر حال چه او یکی از همان بود یا نبود فرقی نمی‌کرد. افسران یونیفورم‌های خود را عوض کرده، سر و وضع خود را مرتب نموده و همگی با هم به جست‌وجوی یافتن خانهٔ مرد محترم رفتند. در میدان دهکده به آن‌ها گفته شد که برای رسیدن به منزل عالیجناب یا باید از راه پاینی بلافاصله از پشت کلیسا به طرف رودخانه رفت و پس از طی مسیر کنارهٔ رودخانه و رسیدن به باغ، در آن‌جا راه باریکی مستقیم به آن خانه می‌رسد و یا از طریق راه بالایی، مستقیم از کلیسا توسط مسیری که پس از نیم مایل از دهکده با پیچیدن به سمت چپ به انبارهای غلهٔ عالیجناب ختم می‌شود. افسرها تصمیم گرفتند که از مسیر راه بالایی بروند.

در میانهٔ راه آنها با هم سخن می‌گفتند: «حالا این رابک اصلاً کی هست؟ آیا همان کسی نیست که فرماندهٔ هنگ سواره نظام در پلونا‏۳‎ بود؟»

«نه، اسم او فون رابک نبود، بلکه فقط رابه بود و فون هم نداشت.»

«چه هوای دلپذیری.»

در اولین انبار غله راه به دوشاخه تقسیم می‌شد: یکی مستقیم ادامه یافته و در تاریکی شب از نظر ناپدید می‌گشت و دیگری در سمت راست به خانهٔ مالک می‌رسید. افسرها به طرف راست پیچیدند و صدای سخن گفتن خود را پائین‌تر آوردند … در دو طرف جاده انبارهای غله با بام‌های سرخ رنگ خود که همگی بزرگ و قیرگون به نظر می‌رسیدند صف کشیده بودند و بسیار شبیه به سربازخانه‌های شهری کوچک به نظر می‌آمد. در انتهای آنها پنجره‌های خانهٔ اربابی می‌درخشیدند.

یکی از افسرها چنین گفت: «آقایان، این هم نشانه ای خوش یمن، سگ شکاری ما جلوتر از همه می‌رود. یقیناً او بوی طعمه را از همین جا حس می‌کند! …»

ستوان لوبیتکو‏۴‎ ، مردی بلند قد و قوی هیکل، اما کاملاً بدون سبیل (هرچند بالای بیست و پنج، لیکن به نحو غیر عادی بر روی صورت گرد و برخوردار از تغذیهٔ خوبش هیچ آثاری از مو دیده نمی‌شد) که در هنگ به خاطر استعداد غریبش در پیشگویی و بوکشیدن حضور زنان حتی از فواصل نسبتاً زیاد مشهور بود از بقیه جلوتر می‌رفت. او روی خود را برگردانده چنین گفت: «بله، در آنجا باید زنان هم باشند، من این را از روی غریزه حس می‌کنم.»

در آستانهٔ خانهٔ اشرافی آقای فون رابک شخصاً به استقبال افسران آمد. او مردی جذاب و حدوداً شصت ساله و در لباسی غیرنظامی بود. در حالی که دست میهمانان خود را می‌فشرد گفت که از دیدن آنها بسیار خوشوقت و شادمان است، اما از آن‌ها صمیمانه درخواست کرد که او را محض رضای خدا از این که برای توقف شب از آنها دعوت به عمل نیاورده ببخشند، زیرا دو خواهر او با کودکانشان، بعضی برادران و تنی چند از همسایه‌ها نیز به دیدار او آمده‌اند و هیچ اتاق خالی دیگری برای او نمانده است.

ژنرال با هرکدام از آن‌ها دست داد، غذرخواهی نمود و لبخند زد، لیکن از چهرهٔ او کاملاً آشکار بود که او به هیچ‌وجه به همان اندازهٔ کنت سال گذشته خوشحال نیست، و این که او حالا افسران را دعوت کرده بود علتش صرفاً این است که به عقیدهٔ او دعوت از آن‌ها یک وظیفهٔ اجتماعی است و ادب چنین حکم می‌کند. و خود افسران هنگامی که از پله‌هایی که با قالیچه‌ای نرم فرش شده بود بالا می‌رفتند و به سخنان میزبان خود گوش می‌دادند احساس می‌کردند که آن‌ها فقط از این جهت دعوت شده‌اند که دعوت‌نکردن از آن‌ها عملی ناشایست تلقی می‌شده است. و با دیدن خدمتکارانی که برای روشن‌کردن چراغ‌ها در راهروی پائین و اتاق انتظار بالا عجله به خرج می‌دادند این احساس در افسران ایجاد گردید که آن‌ها با حضور خود اضطراب و دستپاچگی را به آن خانه آورده‌اند. در مکانی که دو خواهر و کودکانشان، برادران و همسایه‌ها به دور هم جمع شده بودند و علت آن هم احتمالاً یک جشن یا رویداد خانوادگی بود، حضور نوزده افسر غریبه چگونه می‌توانست مورد استقبال قرار گیرد؟

در ورودی اتاق پذیرایی افسران با خانم مسن بلند قد و باوقاری با ابروان سیاه و صورتی کشیده ملاقات کردند که شباهت بسیاری به ملکه اویگنی‏۵‎ داشت. او در حالی که لبخند زیبا و شاهانه‌ای بر لبان خود داشت گفت که از دیدن میهمانان خود بسیار خوشحال و شادمان است و عذر خواهی نمود از این که برای این بار شوهرش و او نمی‌توانند از آقایان افسران برای اقامت شب دعوت به عمل آورند. از لبخند زیبا و شکوهمندی که هر بار پس از آن که رویش را به هر دلیل از میهمانان به سوی دیگری بر می‌گرداند از صورتش محو می‌شد آشکار بود که او در زندگی خود با افسران بسیاری ملاقات داشته و اگر در این لحظه چندان حال و حوصله‌ای برای آن‌ها ندارد و اگر با وجود دعوت از آن‌ها نمی‌تواند بیش از این از این میهمانان پذیرایی کند و به این خاطر پوزش می‌خواهد فقط به این دلیل است که آداب‌دانی و موقعیت اجتماعی انجام آن را ایجاب می‌کند.

هنگامی که افسران وارد اتاق بزرگ غذاخوری شدند، ده دوازده آقا و خانم پیر و جوان در آن‌جا حضور داشتند و در انتهای میز درازی در حال صرف چای بودند. در پشت سر آن‌ها گروهی از آقایان را به دشواری می‌شد تشخیص داد که در مه رقیقی حاصل از دود سیگارهای خود پوشانده شده بودند. و در میانهٔ آن‌ها مرد جوان و باریک‌اندامی با ریش گونه‌ای سرخ رنگ ایستاده بود و با صدای بلند و نوک زبانی به انگلیسی صحبت می‌کرد. از میان دری در پشت سر این گروه می‌شد اتاق روشنی را تشخیص داد که مبلمان آن به رنگ آبی روشن بود.

ژنرال با صدای بلند و در حالی که سعی می‌کرد بسیار شادمان به نظر رسد گفت: «آقایان عزیر، تعداد شما چنان زیاد است که معرفی همگی را غیر ممکن می‌سازد. لطفاً خودتان بدون تشریفات با یکدیگر آشنا شوید!»

افسران، بعضی با چهره‌های بسیار جدی و حتی عبوس و بعضی دیگر با خنده‌ای زورکی و در حالی که آنها حالت ناخوشایندی در درون خود احساس می‌کردند تا آنجا که از عهده‌اش بر می‌آمدند با خم‌کردن سر خود و به جا آوردن احترام در پشت میز چای جای گرفتند.

در میان آنها ریابوویچ‏۶‎ ، مردی کوچک اندام و عینکی با شانه‌های افتاده و ریش گونه‌ای همچون جانوری به نام سیاه‌گوش از بقیه معذب‌تر بود. در حالی که بعضی از رفقای او چهره‌های جدی به خود گرفته بودند و دیگر آن‌ها زورکی لبخند می‌زدند، چهرهٔ او، ریش گونه‌ای همچون درازگوشش و عینک او به نظر می‌رسید که می‌گوید «من خجالتی‌ترین، کم‌رو‌ترین و معمولی‌ترین افسر در تمامی هنگ خود هستم!»

در ابتدا و به هنگام داخل‌شدن به اتاق غذاخوری و نشستن در پشت میز چای او نمی‌توانست توجه خود را به یکی از آن چهره‌ها یا اشیاء موجود در اتاق جلب کند. چهره‌ها، لباس‌ها، تنگ تراش خوردهٔ براندی، بخاری که از لیوان‌های چای بیرون می‌آمد، گچ‌بری‌های قالب ریزی شده … همگی آن‌ها در یک احساس کلی با هم ترکیب‌شده و باعث می‌شدند که در ریابوویچ احساسی از تشویش و میل برای مخفی‌کردن سر خود ایجاد شود. مانند سخنرانی که برای اولین بار در جلوی حضار ظاهر می‌شود، او هر چیزی را که در برابر دیدگانش قرار داشت از نظر می‌گذارنید اما در ظاهر فقط استنباطی مبهم از آنها داشت (در میان فیزیولوزیست‌ها به چنین حالتی یعنی هنگامی که فردی می‌بیند اما ادراک نمی‌کند اصطلاحاً «کوری روحی‏۷‎ » گفته می‌شود.)

پس از مدت کوتاهی ریابوویچ که به اطراف خود عادت می‌کرد مرحلهٔ کوری روحی را پشت سرگذارده و آغاز به مشاهده‌کردن آن جمع نمود. به عنوان انسانی خجالتی و فردی که از اجتماع مردم دوری می‌کرد، آنچه اول از همه مورد توجه او قرار گرفت همان چیزی بود که او همیشه از کمبود آن در عذاب بود، یعنی شجاعت خارق‌العادهٔ آشنایان جدیدش. فون رابک، همسرش، دو خانم مسن و خانم جوانی که لباسی به رنگ گل یاس به تن داشت و مرد جوان با ریش گونه‌ای قرمز که به نظر رسید باید پسر کوچک‌تر فون رابک باشد، چنان ماهرانه در میان افسران جای گرفتند که گویی از قبل خود را برای چنین عملی آماده کرده بودند. و آن‌ها بلافاصله بحث داغی را آغاز نمودند که دوری‌کردن از آن برای میهمانان دشوار به نظر می‌رسید. خانم جوان در لباس یاسی رنگ با هیجان اظهار می‌داشت که برای واحد توپخانه در مقایسه با پیاده‌نظام و سواره‌نظام همه چیز آسوده‌تر است، در حالی که فون رابک و خانم‌های مسن خلاف آن را بیان می‌کردند. گفت‌وگو میان آن‌ها درست به مانند مبادلهٔ برق‌آسایی از کلمات بود. ریابوویچ خانم جوان در لباس یاسی رنگ را زیر نظر گرفته بود. او با حرارت تمام دربارهٔ موضوعی سخن می‌گفت که برایش ناآشنا و شدیداً کسل کننده بود و ریابوویچ می‌نگریست که چگونه لبخند مصنوعی بر لبان آن خانم نقش می‌بست و بلافاصله از نظر ناپدید می‌گشت.

فون رابک و خانواده‌اش با مهارت افسران را وارد بحث خود کردند و گاهی در این میان نگاهی هم به لیوان‌ها و دهان‌های آن‌ها می‌انداختند تا مطمئن شوند که آیا همهٔ آن‌ها چای می‌نوشند، همه به اندازهٔ کافی شکر دارند، چرا بعضی‌ها کیک نمی‌خورند یا براندی نمی‌نوشند. و ریابوویچ هرچقدر بیشتر می‌نگریست و گوش می‌داد به همان اندازه هم بیشتر از این خانوادهٔ دو رو اما به نحو درخشانی منضبط خوشش می‌آمد.

پس از صرف چای افسران به اتاق نشیمن رفتند. غریزهٔ لوبیتکو حقیقتاً او را فریب نداده بود. تعداد زیادی دختران و خانم‌های جوان متاهل در آنجا حضور داشتند. طولی نکشید که ستوان «سگ شکاری» در کنار دختر بسیار جوانی با موهای بور و در لباسی سیاه ایستاد و چنان ژست جسورانه‌ای گرفت که گویی بر یک شمشیر نامریی تکیه زده است. ستوان لبخند می‌زد و شانه‌هایش را به حالت عشوه‌گرانه‌ای به حرکت درمی‌آورد و احتمالاً مهملات بسیار جالب توجهی تعریف می‌کرد، زیرا دختر مو بور با ملاطفت به صورت خوب تغذیه‌شدهٔ ستوان می‌نگریست و با بی‌تفاوتی می‌گفت «واقعاً!». اگر سگ شکاری به اندازهٔ کافی باهوش بود می‌توانست از آن «واقعاً!»های بی‌تفاوت نتیجه‌گیری کند که دختر هرگز توجه واقعی به او نداشت.

در این لحظه پیانو به صدا درآمد. نوای یک والس اندوهگین از پنجره‌های کاملاً باز اتاق نشیمن بیرون رفت و هرکس بی‌اختیار و یا به دلیلی به خاطر آورد که فصل بهار است و شبی در ماه می. همه به خوبی رایحهٔ گل‌های رز، گل‌های یاس و برگ‌های تازهٔ سپیدار را حس می‌کردند.

ریابوویچ که در او اثر براندی که کمی قبل از آن نوشیده بود اکنون خود را نشان می‌داد تحت تاثیر موسیقی زیر چشمی نگاهی به بیرون از پنجره انداخت، لبخندی زد و به زیر نظر گرفتن حرکات خانم‌ها آغاز نمود و چنین به نظر می‌رسید که رایحهٔ رزها، برگ‌های سپیدار و گل‌های یاس نه از سوی باغ که از چهرهٔ خانم‌ها و لباس‌های آن‌ها می‌آید.

پسر فون رابک خانم جوان لاغراندامی را به رقص دعوت کرد و دوبار دورتادور اتاق بزرگ با او رقصید. لوبیتکو سرسرخوران بر روی کف پوش به سوی خانم جوان در لباس یاسی رنگ پرواز کرده و همراه او در اتاق نشیمن به چرخش درآمد …

ریابوویچ در کنار در و در میان کسانی که نمی‌رقصیدند ایستاده بود و تماشا می‌کرد. او در تمام عمر خود حتی یکبار هم با زنی نرقصیده و هرگز دستانش را به دور کمر خانم محترمی حلقه نکرده بود. البته او شدیداً خوشوقت می‌شد از این که مردی در برابر چشمان دیگران یک دست خود را به دور کمر دختری که او را نمی‌شناسد حلقه زند و شانه‌های خود را به عنوان تکیه‌گاه دست آن بانو به او تقدیم نماید. اما این که او خودش را در وضعیت یک چنین فردی به تصور درآورد حقیقتاً از توان او خارج بود. پیشتر از این اوقاتی هم فرا می‌رسیدند که او به شجاعت و جسارت همکارانش حسادت می‌ورزید و در درونش احساس حقارت‌باری زبانه می‌کشید. آگاهی به این واقعیت که خودش ترسو بود و این که پشتش قوز داشت و فردی ملال‌آور بود و این که کمر پهنی داشت و ریش گونه‌اش مانند یک درازگوش به نظر می‌رسید شدیداً باعث سرافکندگی او می‌شدند. اما بالاخره طی سال‌هایی که بزرگ‌تر شده بود به این احساسات درونی خود عادت کرد و اکنون با نگریستن به رفیقان خود که می‌رقصیدند یا به بلندی سخن می‌گفتند دیگر حسادتی نسبت به آن‌ها نداشت بلکه فقط حالت اندوه بخصوصی در درون خود احساس می‌کرد.

وقتی رقص مربع آغاز گردید فون رابک جوان به طرف کسانی رفت که هنوز در رقص شرکت نکرده بودند و دو افسر جوان را به بازی بیلیارد دعوت کرد. افسران پذیرفتند و همراه او از اتاق پذیرایی خارج شدند. ریابوویچ که کار دیگری نداشت و‌ ترجیح می‌داد که در جنب‌وجوش‌های همگانی شرکت جوید به دنبال آن‌ها روان شد. آن‌ها از اتاق پذیرایی به یک اتاق کوچک رفتند و سپس از آن‌جا به یک راهروی باریک با سقف شیشه‌ای وارد شدند و پس از آن به اتاقی که در مدخل ورودی آن سه خدمتکار خواب‌آلود به ناگهان از روی کاناپه‌ای که در آن لمیده بودند جهیدند. بالاخره پس از گذشتن از میان تعدادی از اتاق‌های دیگر، فون رابک جوان و افسران به اتاق کوچکی وارد شدند که در میان آن میز بیلیارد قرار داشت و سپس آن‌ها شروع به بازی کردند.

ریابوویچ که هرگز پیش از این به غیر از ورق با هیچ بازی دیگری آشنایی نداشت در نزدیکی میز بیلیارد ایستاد و با بی‌تفاوتی به بازیکنان نگریست، در حالی که آن‌ها در نیم‌تنه‌هایی با دکمه‌های باز چوب‌های بیلیارد را در دست‌های خود گرفته و دور و ور میز قدم میزدند، برای هم لطیفه تعریف می‌کردند و کلمات نامفهومی را رد و بدل می‌نمودند.

بازیکنان توجهی به او نداشتند و فقط گاه‌وبی‌گاه وقتی یکی از آن‌ها با آرنج خود او را هل می‌داد یا تصادفاً با انتهای چوب بیلیاردش به او برخورد می‌کرد، برمی‌گشت و می‌گفت «ببخشید!». قبل از آن که دور اول بازی به پایان برسد ریابوویچ حوصله‌اش سررفت و این احساس به او دست داد که او در آنجا فردی زائد است و فقط سر راه آن‌ها واقع‌شده و مزاحم بازی آنها است … بنابراین احساس کرد که انتخاب دیگری جز بازگشت به اتاق پذیرایی ندارد و از اتاق بیلیارد بیرون رفت.

ریابوویچ در راه بازگشت به اتاق پذیرایی ماجرای کوچکی را تجربه کرد. در حالی که هنوز چندان دور نشده بود متوجه گشت که مسیر را اشتباهی رفته است. او به خوبی به یاد می‌آورد که می‌بایست در مسیر بازگشت با سه خدمتکار خواب‌آلود برخورد کند. اما او از پنج یا شش اتاق هم گذشته بود و آن پیکره‌های خسته به نظر می‌رسید که غیبشان زده است. او که اکنون متوجه اشتباه خود شده بود کمی دوباره مسیر را به عقب بازگشت و سپس به طرف راست چرخید. در اینجا او خود را در یک اتاق کوچک تاریک یافت که قبلاً در مسیر رفتن به اتاق بیلیارد از آن عبور نکرده بود. پس از مدت کوتاهی توقف در آنجا، با عزمی راسخ اولین دری را که تشخیص داد باز نمود و به یک اتاق کاملاً تاریک وارد شد. او درست جلوی خود می‌توانست شیار دری را تشخیص دهد که از میان آن پرتوی نور درخشانی عبور می‌کرد. از آن سوی در صدای گرفتهٔ آهنگ مازورکا‏۸‎ به گوش می‌رسید. در این‌جا نیز همچون در اتاق پذیرایی پنجره‌ها کاملاً باز بودند و بوی برگ‌های سپیدار، گل‌های رز و یاس به خوبی استشمام می‌شد …

ریابوویچ مردد در جای خود ایستاده بود … در آن لحظه به ناگهان صدای گام‌های شتابزده و خش‌خش لباس و آوای از نفس افتادهٔ زنانه‌ای را شنید که زمزمه‌کنان گفت «بالاخره آمدی!» و دو دست نرم، خوشبو و بی‌هیچ تردیدی زنانه به دور گردن او حلقه زدند، برگونه‌های او گونه‌های گرمی فشرده گشتند و هم زمان صدای بوسه‌ای به گوش رسید. اما درست در همین لحظه از گلوی خانمی که او را بوسیده بود جیغ خفیفی بیرون آمد و آن‌گونه که به نظر ریابووبچ می‌رسید با تنفری عمیق به سمت عقب پرید. او نیز تقریباً چیزی نمانده بود که فریادی کشد و به سوی نوری که از آن سوی در می‌آمد حمله‌ور شد …

هنگامی که ریابوویچ به اتاق پذیرایی بازگشت قلب او به شدت می‌تپید و دستانش چنان به وضوح به لرزه افتاده بودند که با عجله آنها را در پشت خود مخفی نمود. ابتدا شرمساری و هراس از این که تمامی حضار می‌دانند او چند لحظه قبل توسط زنی بوسیده و درآغوش کشیده شده است او را می‌آزرد. ریابوویچ به درون خود فرو رفت و با نگرانی به دور و بر خود می‌نگریست. اما وقتی مطمئن شد که همگی همچون پیشتر در حال رقصیدن و گفت‌وگو هستند خود را به طور کامل به هیجان جدیدی سپرد که هرگز پیش از آن در زندگی چنین چیزی را تجربه نکرده بود. در درون او اتفاقات غریبی در حال رویدادن بودند … به نظرش می‌رسید گردنش که به دور آن دستان نرم و خوشبویی همین چند لحظه قبل حلقه زده بودند تدهین شده است. بر روی گونهٔ چپش نزدیک به نوک سبیل او و همان‌جایی که آن غریبه بوسه‌ای نواخته بود احساس خنکی ملایم و لرزش نامحسوسی احساس می‌کرد، خنکی چون احساس قطره‌های نعنا بر روی پوست و هرچقدر بیشتر آن نقطه را می‌مالید احساس خنکی هم شدیدتر می‌شد. در درون او و از فرق سر تا نوک پایش احساس ناشناخته‌ای انباشته شده بود و همین‌طور قوی‌تر و قوی‌تر می‌شد …

نیاز به رقصیدن، سخن گفتن، در میان باغ دویدن، بلندبلند خندیدن در او بیدار شده بود … او کاملاً فراموش کرد که پشتی خمیده داشت و فردی ملال‌آور بود و ریش گونه‌اش مانند درازگوش به نظر می‌رسید و «ظاهری پیش‌پاافتاده» داشت (در واقع این‌ها توصیفاتی دربارهٔ ظاهر او بودند که یک بار به طور اتفاقی و یواشکی از گفت‌وگوی چند خانم شنیده بود.) هنگامی که خانم فون رابک اتفاقاً از کنار او می‌گذشت ریابوویچ چنان لبخند آشکار و دوستانه‌ای به او زد که خانم فون رابک از حرکت بازایستاد و نگاهی پرسشگرانه به او افکند. ریابوویچ در حالی که عینک خود را در جای اصلی‌اش قرار می‌داد گفت «خانهٔ شما خیلی به دلم نشسته است.»

خانم ژنرال با لبخندی به او توضیح داد که این خانه متعلق به پدرش بوده است و سپس از ریابوویچ پرسید که آیا والدین او در قید حیات هستند، آیا او مدت‌ها است که در ارتش خدمت می‌کند، چرا او تا این اندازه لاغر است و از این قبیل سخنان … و پس از دریافت پاسخ‌هایش به راه خود ادامه داد. ریابوویچ پس از این گفت‌وگو با خانم صاحب‌خانه لبخندهایش صمیمانه‌تر از همیشه شدند و او می‌اندیشید که دور تا دور او را انسان‌های بی‌نظیری گرفته‌اند …

به هنگام صرف شام هرچه را که به ریابوویچ تعارف می‌کردند بی‌اراده می‌خورد و می‌نوشید و بدون گوش‌دادن به چیزی سعی می‌کرد برای ماجرایی که برایش روی داده بود توضیحی بیابد. آن ماجرا سرشتی اسرارآمیز و رمانتیک داشت اما توضیح آن چندان هم دشوار نبود. احتمالاً یک دختر یا خانم جوانی با شخصی در آن اتاق تاریک قرار ملاقاتی ترتیب داده اما مدت زمانی در انتظار مانده بود و در شرایطی که عصبی و هیجان زده شده بود ریابوویچ را به جای شخصیت اصلی خود تصور کرده بود. از آن‌جا که او نیز وقتی به درون اتاق تاریک آمد حیران در افکار خود مردد و بدون حرکت ایستاده بود، احتمال چنین سوءتفاهمی هم بیشتر بود، زیرا به نظر می‌رسید که او نیز باید در انتظار کسی باشد … ریابوویچ این گونه بوسه‌ای را که نثارش شده بود برای خود توضیح می‌داد.

با تعجب از خود پرسید: «اما اصلاً این خانم کی بود؟» و در این حال به چهرهٔ خانم‌های حاضر در دور تا دور اتاق نگریست … با خود اندیشید: «او باید جوان باشد، زیرا خانم‌های پا به سن از این قرار‌های ملاقات نمی‌گذارند. این که او یک خانم بود را می‌شد از خش‌خش لباسش و از بوی عطرش متوجه شد.»

چشمان ریابوویچ بر روی خانم جوان در لباس یاسی رنگ متوقف شد و با خود فکر می‌کرد که او چقدر جذاب است و از او خوشش آمد. او شانه‌ها و دستان بسیار زیبا، چهره‌ای باهوش و صدایی دلپذیر داشت. ریابوویچ که به او می‌نگریست امیدوار بود که این خانم و نه شخصی دیگر همان غریبه باشد … اما در همین حال دختر جوان به نحوی تصنعی خنده‌ای کرد و بینی بلندش چنان چین و چروکی افتاد که سنش را در نظر ریابوویچ بالا برد. سپس او چشمان خود را متوجه دختر موبور در لباس سیاه رنگ کرد. او جوان‌تر، ساده‌تر و بی‌غل و غش‌تر به نظر می‌رسید. پیشانی زیبای داشت و از لیوان شراب خود با خوش سلیقگی تمام می‌نوشید. ریابوویچ اکنون آرزو می‌کرد که غریبه همین دختر جوان باشد … اما طولی نکشید که به نظرش رسید صورت او پهن است و چشمان خود را به خانم بعدی متوجه نمود.

با خود می‌اندیشید: «به دشواری می‌توان حدس زد. اگر شانه‌ها و دستان خانم لباس یاسی رنگ را بگیریم و به آن پیشانی دختر موبور و چشمان خانمی که در سمت چپ لوبیتکو نشسته است را اضافه کنیم، آنگاه …»

او در ذهن خود‌ ترکیبی از آن‌ها به انجام رساند و تصویری از دختری که او را بوسیده بود به دست آورد، تصویری که آن را در اطراف خود جست‌وجو می‌کرد اما یافتن آن برایش غیر ممکن بود …

پس از صرف شام و وقتی همگی سیر سیر گردیده و تحت تاثیر نوشابه‌های الکلی به وجد آمده بودند افسران مشغول خداحافظی شدند. فون رابک و همسرش دوباره از این که نمی‌توانستند برای اقامت شب از آنها پذیرایی کنند عذرخواهی نمودند.

فون رابک چنین گفت: «از ملاقات شما بسیار خوشوقتم» و این بار این سخنان را صادقانه‌تر بر زبان می‌آورد (شاید به این خاطر که معمولاً مردم به هنگام بدرقهٔ میهمانان خود صادقانه‌تر و بی‌پیرایه‌تر هستند تا زمانی که به استقبال میهمانان رفته و به آنها خوشامد می‌گویند.) او ادامه داد: «بسیار خوشوقتم. امیدوارم که راحت به مقصد برسید! تعارف نکنید و راحت باشید! از کدام راه می‌خواهید بروید؟ از راه بالایی؟ خیر، از طرف باغ بروید. از راه پائینی نزدیک‌تر است.»

افسران در میان باغ به راه خود ادامه دادند. پس از نور درخشان و سروصداها اکنون باغ بسیار تاریک و ساکت به نظر می‌رسید. آنها در سکوت تمام راه را تا دروازه طی کردند و همگی اندکی مست، سرحال و خشنود بودند. اما تاریکی و سکوت آنها را برای دقیقه‌ای به فکر فرو برد. احتمالاً همان اندیشه‌ای که به ذهن ریابوویچ آمده بود دیگران را نیز به خود مشغول می‌کرد: آیا برای آن‌ها هم بالاخره زمانی فرا می‌رسید که مانند فون رابک خانه‌ای بزرگ، یک خانواده و باغ داشته باشند  …هنگامی که آن‌ها نیز به استقبال میهمانان خود بروند، حتی اگر شده با ریاکاری، و از آن‌ها با غذا‌ها و نوشابه‌ها پذیرایی کرده و رضایت آن‌ها را فراهم نمایند؟

در حالی که آن‌ها از دروازهٔ باغ خارج می‌شدند همگی با هم شروع به سخن گفتن نمودند و با صدای بلند و بدون هر دلیلی می‌خندیدند. آنها اکنون در حال عبور از راه باریکی بودند که از مسیری سرازیر به رودخانه می‌رسید و سپس در کنار بستر رودخانه ادامه می‌یافت، از میان بوته‌زارهای کنار رودخانه و از زیر شاخه‌های آویزان بید می‌گذشت. ساحل رودخانه و راه باریک را به دشواری می‌شد تشخیص داد و ساحل آن طرفی رودخانه تماماً در تاریکی شب فرو رفته بود. این‌جا و آن‌جا بر روی آب تیره رنگ رودخانه انعکاس ستارگان آسمان شب می‌درخشیدند و تصویر آن‌ها در سطح آب می‌لرزید و تکه‌تکه می‌شد و فقط به کمک آن‌ها می‌شد تشخیص داد که آب رودخانه به سرعت در جریان است. سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود. از ساحل دیگر رودخانه نالهٔ محزون یک مرغ باران خواب‌آلود به گوش می‌رسید و روی یکی از بوته‌های بسیار نزدیک بلبلی با صدای بلند چهچه می‌زد و اصلاً توجهی به گروه افسران که در حال عبور بودند نداشت. آن‌ها برای لحظه‌ای در کنار آن بوته ایستادند و شاخه‌های آن را تکان دادند اما بلبل همچنان به خواندن ادامه داد.

یکی از افسران به نشانهٔ تایید فریاد برآورد: «این دیگر چه جور رفیقی است. ما کنار او ایستاده‌ایم اما هیچ توجهی به ما ندارد. چه پست فطرتی!».

در انتهای مسیر، راه باریک سربالایی شد و از نزدیک محوطهٔ کلیسا گذشت و به جادهٔ عریضی به پایان رسید. افسران که دیگر از طی مسیر سربالایی خسته شده بودند همان‌جا نشستند و سیگاری روشن کردند. در آن سوی رودخانه آتش کم سویی به چشم می‌خورد و آن‌ها که ظاهراً در این لحظه کار بهتری نداشتند در گیر این بحث شدند که آیا آن آتش اردوگاه چند رهگذر است یا نور پنجرهٔ یک خانه یا چیزی دیگر … ریابوویچ نیز چشمان خود را به آن آتش دوخته بود و به نظرش می‌رسید که آن آتش به او لبخند و چشمک می‌زند و انگار که چیزی از ماجرای آن بوسه می‌داند.

هنگامی که ریابوویچ به محل اقامت خود رسید به سرعت لباس‌های خود را عوض کرد و به رختخواب رفت. لوبیتکو و ستوان مرزلیاکوف‏۹‎ –مردی آرام و کم‌حرف و کسی که در میان آشنایان خود به عنوان افسری بسیار فرهیخته معروف بود و هروقت می‌توانست نشریهٔ «پیام اروپا‏۱۰‎ » را می‌خواند که همه‌جا آن را به خود همراه داشت– در همان اقامتگاه ریابوویچ سکونت داشتند. لوبیتکو لباس‌هایش را درآورد. برای مدتی طول اتاق را بالا و پائین قدم زد و از ظاهرش چنین برمی‌آمد که هنوز هم به حد رضایت نرسیده است و بالاخره گماشتهٔ خود را پی آبجو فرستاد. مرزلیاکوف به رختخواب خود رفت، در کنار بالش خود شمعی را قرار داد و مشغول خواند «پیام اروپا» شد.

ریابوویچ در حالی که به سقف پر از دوده خیره شده بود با خود می‌اندیشید «آن زن چه کسی می‌توانست باشد؟»

هنوز هم حالت به ظاهر تدهین‌شدهٔ گردنش را حس می‌کرد و آن خنکی نزدیک لبش که شبیه به تاثیر قطره‌های نعنا بر روی پوست بود را هنوز هم احساس می‌کرد. شانه‌ها و دستان دختر جوان در لباس یاسی رنگ، پیشانی و چشمان پر از صداقت دختر موبور در لباس سیاه، اندام‌ها، لباس‌ها و سنجاق سنیه‌ها، همگی در میان تخیلات او شناور بودند. او تلاش می‌کرد که توجه خود را بر این تصاویر ثابت نگه دارد، اما آن‌ها به رقص درآمده، تکه‌تکه شده و به خاموشی می‌گرائیدند. هنگامی که بالاخره این تصاویر کاملاً از زمینهٔ وسیع تیره رنگی که هر انسانی وقتی چشمان خود را ببندد آن‌ها را در برابر خود می‌بیند محو شدند او آغاز به شنیدن صدای قدم‌های شتابزده، خش‌خش دامن زنانه و صدای بوسه کرد و یک شادی بی دلیل و بسیار شدید تمامی وجود او را به تسخیر خود درآورد … و او که خود را به طور کامل به دست این لذت سپرده بود شنید که گماشته باز گشته و به اطلاع می‌رساند که نتوانسته است آبجو پیدا کند. لوبیتکو شدیداً برآشفت و دوباره طول اتاق را به قدم زدن پرداخت.

سپس در حالی که ابتدا در برابر ریابوویچ و سپس مرزلیاکوف توقفی کرد چنین گفت: «آیا او را نباید یک احمق نامید؟ چقدر یک انسان باید احمق و خل باشد که نتواند آبجویی دست و پا کند؟ آه. آیا او یک آدم رذل نیست؟»

مرزلیاکوف که چشمانش را از «پیام اروپا» برنمی داشت گفت: «این طبیعی است که نمی‌تواند اینجا آبجویی پیدا کند.»

لوبیتکو همانگونه با هیجان ادامه داد: «عجب! شما این‌گونه فکر می‌کنید؟ خداوند مرا ببخشد اگر مرا در ماه رها کنند و نتوانم در آنجا برایتان آبجو و خانم پیدا کنم! همین حالا می‌روم و گیر می‌آورم … اگر دست‌خالی برگشتم مرا از این به بعد یک شیاد بنامید.»

او زمان زیادی را صرف لباس پوشیدن و به با پا کردن چکمه‌های بزرگش کرد. سپس بدون گفتن کلمه‌ای، سیگاری روشن کرد و آن را تا به آخر دود کرد و رفت. در حالی که در سرسرا توقف کوتاهی کرد زیر لب چنین گفت: «رابک، گرابک، لابک. تنها بیرون رفتن کسل‌کننده است. لعنت بر همه‌شان! ریابوویچ، آیا حال و حوصلهٔ قدم زدن دارید؟ هان؟»

او در حالی که جوابی دریافت نکرده بود برگشت، به آهستگی لباس‌هایش را درآورد و به رختخواب خود رفت. مرزلیاکوف آهی کشید، «پیام اروپا» را کناری گذارد و شمع را خاموش کرد.

لوبیتکو در حالی که در تاریکی سیگاری را روشن کرده بود به آهستگی گفت: «همین دیگه.»

ریابووبچ سرش را به زیر پتو کرد، خود را کاملاً مانند گلوله‌ای جمع نمود و سعی به جمع‌وجور کردن تصاویر متحرک و شناور در ذهنش و سپس ترکیب آن‌ها با همدیگر به یک تصویر کلی کرد، اما در تلاش خود ناکام ماند و طولی نکشید که به خواب رفت و آخرین اندیشه‌اش این بود که کسی او را نوازش کرده و خوشحال نموده بود، و این که اتفاقی استثنایی، ابلهانه اما شادی‌بخش و دلپذیر قدم به زندگی خصوصی او گذارده بود. این افکار حتی در خواب هم او را رها نکردند.

هنگامی که از خواب بیدار شد دیگر از آن احساسات تدهین گردنش و خنکی نعنا بر روی لبانش چیزی نمانده بود. اما احساسی از شادی درست مانند روز گذشته در سینه‌اش موج می‌زد. با شور و شوق به چهارچوب پنجره‌ها که در اثر نور خورشید صبح‌گاهی مانند طلا می‌درخشیدند می‌نگریست و به جنب و جوش رهگذران گوش می‌داد که بعضی از آن‌ها با صدای بلند درست در پشت پنجرهٔ آن‌ها صحبت می‌کردند. لبدتسکی‏۱۱‎ فرماندهٔ توپخانهٔ ریابوویچ که تازه به گروه پیوسته بود طبق معمول با بلندترین صدایی که می‌توانست با گروهبان خود صحبت می‌کرد.

فرمانده با فریاد چنین گفت: «دیگر چه خبر؟»

«خدمت جنابعالی عرض می‌شود که روز گذشته به هنگام کوبیدن نعل اسب‌ها یک میخ به سم «کبوتر» فرو رفت. دامپزشک بر روی آن گل و سرکه مالید و فعلاً جایش را از بقیه جدا کرده‌اند. همچنین قربان عرض می‌شود که آرتمیف‏۱۲‎ دیروز مست کرده بود و ستوان دستور داد او را درون یک عرادهٔ خالی از توپ قرار دهند.»

گروهبان گزارش داد که کارپوف‏۱۳‎ بندهای تازه برای شیپورها و حلقه‌های چادر‌ها را فراموش کرده و افسرها شب گذشته را در منزل یک ژنرال میهمان بوده‌اند. در میان سخنان او چهرهٔ لبدتسکی با ریشی قرمز از پشت پنجره ظاهر شد. او چشمان نزدیک بینش را جمع کرد و به چهرهٔ خواب‌آلود افسران نگریست و به آن‌ها صبح بخیر گفت.

او پرسید: «آیا همه چیز مرتب است؟»

لوبیتکو در حالی که خمیازه می‌کشید پاسخ داد: «گردن یکی از اسب‌ها در اثر زهبند جدید زخم برداشته.»

فرمانده آهی کشید. برای لحظه‌ای به فکر فرو رفت و سپس با صدای بلند چنین گفت: «در این فکرم که سری به آلکساندرا یوگرافوونا بزنم. باید او را ببینم. خب، خداحافظ. طرف‌های غروب به شما می‌رسم.»

یک ربع ساعت بعد تیپ نظامی به راه خود ادامه داد. هنگامی که آن‌ها از جلوی انبارهای اربابی می‌گذشتند ریابوویچ نگاهی به سمت راست و به خانه‌ای که در آن‌جا واقع شده بود انداخت. کرکرهٔ تمامی پنجره‌ها بسته بودند. ظاهراً اهل خانه هنوز هم در خواب بود. فردی که روز قبل ریابوویچ را بوسیده بود هم خوابیده بود. ریابوویچ سعی کرد که او را در حالت خوابیده مجسم کند. پنجره‌های کاملاً باز اتاق خواب، شاخه‌های سرسبزی که دزدکی درون اتاق را دید می‌زدند، تروتازگی صبح، رایحهٔ سپیدارها، گل‌های یاس و گل‌های رز، تختخواب، یک صندلی و بر روی آن دامنی که شب گذشته خش و خش می‌کرد، دم‌پایی‌های ظریف، ساعتی کوچک بر روی میز –همهٔ این‌ها را او به روشنی و وضوح برای خود‌ ترسیم می‌کرد، اما خطوط چهره، لبخند شیرین و خواب آلود، دقیقاً همان چیزهایی که تعیین‌کننده و مهم بودند، درست به مانند جیوه از لابلای انگشتان دست، از میان تخیلات او می‌گریختند.

وقتی نیم مایل جلوتر رفتند، او برگشت و به عقب خود نگاهی انداخت. کلیسای زرد رنگ، خانهٔ اشرافی و رودخانه همگی انباشته از نور خورشیده شده بودند. در سطح آب رودخانه با آن ساحلی که به رنگ سبز روشن بود آبی باشکوه آسمان انعکاس یافته بود و این‌جا و آن‌جا تلالوهای نقره‌ای بر سطح آن همچون جزیره‌هایی از نقره می‌درخشیدند. همهٔ این‌ها چقدر به نظر ریابوویچ زیبا می‌آمد. او برای آخرین بار به دهکدهٔ مایستکچی نگاهی انداخت و انگار که می‌خواست از چیزی که برایش بسیار نزدیک و عزیز بود جدا شود در درونش احساس بسیار اندوهگینی موج می‌زد.

و درست در برابر او بر روی جاده چیزی جز تصاویر از مدت‌ها قبل آشنا اما ملال‌آور دیده نمی‌شد: در دو طرف جاده مزارع سرسبز چاودار و گندم سیاه به چشم می‌خورد که در میانشان کلاغ‌های سیاه این طرف و آن طرف می‌جهیدند. اگر کسی به جلو می‌نگریست گرد و خاک را می‌دید و کله‌های مردان نظامی را. اگر به عقب نگاهی می‌انداخت باز همان گرد و خاک و همان چهره‌ها را می‌دید … جلوتر از بقیهٔ نیروها چهار مرد با شمشیر حرکت می‌کردند. این‌ها همان پیش‌قراولان بودند و در پشت سر آن‌ها گروه کر یا خوانندگان و بعد از آن‌ها شیپورنوازان در حال حرکت بر روی اسب‌های خود دیده می‌شدند. پیش‌قراولان و گروه خوانندگان مانند کسانی که در مراسم تشییع جنازه مشعل‌ها را حمل می‌کنند پیوسته فراموش می‌کنند که فاصلهٔ لازم را با بقیهٔ گروه حفظ کنند و بیش از حد جلوتر از بقیه می‌روند … ریابوویچ همراه اولین توپ از آتشبار پنجم بود. او می‌توانست تمامی چهار آتشبار دیگر را ببیند که در جلوی او حرکت می‌کردند. برای فردی غیرنظامی این صف طولانی و یکنواخت از یک تیپ نظامی در حال حرکت ممکن است نوعی آشفتگی پیچیده و غیر قابل فهم را تداعی کند. چنین شخصی نمی‌تواند درک کند که چرا باید به دور یک توپ تعداد زیادی نیرو تجمع داشته باشند و چرا آن‌ها با تعداد زیادی اسب در چنین شبکهٔ عجیبی از زین و یراق‌ها کشیده می‌شوند، گویی که آن‌ها حقیقتاً بسیار سنگین و‌ ترسناک هستند. اما برای ریابوویچ همهٔ این‌ها بیش از اندازه قابل درک بودند و از این رو بی اهمیت. او از مدت‌ها پیش می‌دانست که چرا در جلوی هر آتشبار و در کنار افسر مربوطه یک سرجوخهٔ توپخانهٔ شجاع و قابل اعتماد حرکت می‌کند و چرا به او توپچی می‌گفتند. بلافاصله در پشت سر این توپچی سوارکاران اولین واحد و سپس واحد میانی را می‌شد تشخیص داد. ریابوویچ می‌دانست که اسب‌هایی که آن‌ها در سمت چپ بر رویشان سوار بودند را اصطلاحاً اسب سواری و سمت راستی‌ها را اسب کمکی می‌خواندند –آنچه دانستنش برای او بسیار کسالت آور بود. در پشت سر سوارکاران دو اسب مال‌بند حرکت می‌کرد. بر روی یکی از آن‌ها سوارکاری نشسته بود که گرد و غبار روز گذشته همچنان بر روی پشتش دیده می‌شد و بر پای راستش تکه چوب بدترکیب و مضحکی چسبیده بود. ریابوویچ منظور از این تکه چوب را می‌دانست و به نظرش نمی‌آمد که چیز مسخره‌ای باشد. تمامی سوارکاران شلاق‌های کوتاه خود را بی‌اراده در هوا به اهتزاز درآورده بودند و هر از گاهی بر سر اسب‌های خود فریاد می‌زدند. خود توپ چیز زیبایی نبود. در قسمت جلوی آن کیسه‌هایی پر از یولاف قرار داشت که با کرباس پوشانده شده بودند و به همه جای بدنهٔ خود توپ کتری‌ها، کوله پشتی و کیسه‌های سربازان آویزان بود و ظاهری از یک حیوان کوچک و مظلوم به آن می‌داد که به دلایل نامعلومی گرداگردش را انسان‌ها و اسب‌ها گرفته بودند. در کنار توپ و در طرف پشت به باد آن شش مرد پیاده به جلو گام بر می‌داشتند و این‌ها همان سربازان توپخانه بودند که دست‌هایشان را در حرکتی منظم جلو و عقب می‌بردند. پس از توپ‌ها دوباره تعداد بیشتری توپچی، سوارکار، اسب‌های مال‌بند و پشت آنها یک توپ دیگر همان قدر زشت و پیش پا افتاده مانند قبلی دیده می‌شد. پس از توپ دوم یک توپ سوم و یک چهارم همین طور ادامه می‌یافت. در کنار چهارمی یک افسر بود و الاآخر. در تمام تیپ شش آتشبار وجود داشت و در هر آتشبار چهار توپ. طول صف آن‌ها به نیم مایل می‌رسید و در انتهای آن زنجیره‌ای از واگن‌های باری بود که در کنار آن‌ها موجودی بسیار جالب توجه با حالتی فکورانه، گوش‌های دراز و کلهٔ آویزان به جلو گام برمی داشت. این الاغی بود به نام ماگار که یکی از افسران آن را با خودش از‌ ترکیه همراه آورده بود.

ریابوویچ با بی‌تفاوتی به جلو و پشت سر خود نگاه می‌کرد، به پس‌گردن‌ها و به چهره‌ها. اگر وقت دیگری بود او در چنین لحظه‌ای مشغول چرت‌زدن بود، اما اکنون غرق در افکار دلپذیر جدید خود شده بود. ابتدا هنگامی که تیپ تازه به راه خود ادامه داده بود سعی کرد تا خود را متقاعد سازد که این حادثهٔ بوسه فقط می‌توانست به عنوان ماجرایی جالب توجه و اسرارآمیز و کوچک تلقی شود و این که در واقع موضوعی بی‌اهمیت بود و فکر کردن به طور جدی به آن حداقل عملی احمقانه به حساب می‌آمد. اما طولی نکشید که افکار منطقی را به کناری نهاد و خود را به دست رویاهایش سپرد … و در خیالاتش خود را در اتاق پذیرایی فون رابک می‌دید، در کنار دختری شبیه به خانم جوان در لباس یاسی رنگ و دختر موبور در لباس سیاه. چند لحظه بعد چشمانش را بست و خود را با دختر دیگر و کاملاً غریبه‌ای به تصور درآورد که خطوط چهره‌اش بسیار نامشخص بود. او در تخیلاتش با آن دختر سخن می‌گفت، او را نوازش می‌کرد، به شانه‌های او تکیه می‌زد. بعد در خیالاتش جنگ را دید و جدایی را و سپس بازگشت به خانه و ملاقات مجدد، شام خوردن با همسر و فرزندانش …

هر بار که مسیر گروه سرازیر می‌شد این فرمان به گوش می‌رسید «احتیاط! احتیاط!»

ریابوویچ نیز فریاد می‌کشید «احتیاط! احتیاط!» و بیم آن داشت که آن فریاد رویای شیرین او را به هم زند و او را به واقعیت باز گرداند …

هنگامی که آنها از کنار چندین ملک اربابی می‌گذشتند ریابوویچ به باغی که در آن سوی پرچین‌ها قرار داشت نگاهی انداخت. خیابانی طولانی و کاملاً مستقیم مانند یک خط‌کش که رویش با شن زرد فرش شده بود و در دو طرف آن درختان غان جوان کاشته شده بود … ریابوویچ که خود را دوباره تسلیم رویاهایش کرده بود پاهای کوچک زنانه‌ای را در ذهن خود می‌دید که بر روی شن‌های زرد به زیبایی قدم بر می‌داشتند و او اکنون به طور غیرمنتظره در تخیلاتش تصویر روشنی از دختری به دست آورد که او را بوسیده بود و توانسته بود شب گذشته سر میز شام او را در ذهنش مجسم کند. این تصویر در ذهن او باقی ماند و دوباره او را‌ ترک نکرد.

در حوالی ظهر در انتهای قطار واگن‌ها فریادی به گوش رسید: «توجه! افسرها! نگاه به چپ!»

ژنرال تیپ در درشکه‌ای که با دو اسب سفید کشیده می‌شد از کنار آن‌ها عبور کرد. او در کنار آتشبار دوم توقف کرد و با صدای بلند سخنی گفت که کسی چیزی از آن نفهمید. چندین افسر که ریابوویچ هم میان آنها بود سوار بر اسب و چهار نعل به آن طرف تاخت زدند.

ژنرال در حالی که پلک‌های سرخ رنگش باز و بسته می‌شدند گفت: «اوضاع از چه قرار است؟ هان؟ بیماری هم وجود دارد؟»

و پس از آن که او پاسخ خود را دریافت کرد این ژنرال کوچک اندام و لاغر در حالی که چیزی را در دهان خود می‌جوید پس از لحظه‌ای تامل رو به یکی از افسران کرد و گفت: «یکی از عرابه‌ران‌های شما از توپ سوم حفاظ پاها را برداشته و به جلوی توپ آویزان کرده. این پست فطرت را توبیخ کنید.»

او چشمان خود را متوجه ریابوویچ کرد و به سخن گفتن ادامه داد: «به نظر می‌رسد که تسمه‌های جلویی شما بلند‌تر از معمول است.»

ژنرال پس از چندین اشارهٔ کسل‌کنندهٔ دیگر، نگاهی به لوبیتکو انداخت و با خنده چنین گفت: «و شما ستوان لوبیتکو، امروز بسیار افسرده به نظر می‌رسید. آیا دلتنگ مادام لوپوچووا‏۱۴‎ هستید؟ آقایان ایشان دلش برای مادام لوپوچووا تنگ شده است.»

خانمی که از او صحبت می‌شد فردی بسیار درشت هیکل و بلند قد بود که از مرز چهل گذشته بود. ژنرال که گرایش خاصی به خانم‌های قوی هیکل داشت و برایش هم سن و سال او تفاوتی نمی‌کرد به افسران خود نیز از این جهت مظنون بود. افسرها نیز به نشانهٔ احترام خندیدند. ژنرال که اکنون از گفتن نکته‌ای بسیار بامزه و گزنده خوشحال به نظر می‌رسید با صدای بلند خندید، به پشت درشکه‌چی خود ضربهٔ آرامی زد و ادای احترام کرد. درشکه به حرکت درآمد.

ریابوویچ در حالی که به تودهٔ گرد و غباری که در پشت سر درشکهٔ ژنرال به هوا بلند شده بود می‌نگریست به خود گفت: «همهٔ آنچه من اکنون در رویاهای خود می‌بینم و تحقق آنها به نظرم غیر ممکن می‌آید در واقع چیز‌های خارق العاده و عجیبی نیستند. همهٔ آنها خیلی هم معمولی هستند و هرکس آن‌ها را تجربه می‌کند … مثلاً همین ژنرال خودمان به وقتش یک ماجرای عاشقانه داشت. اکنون ازدواج کرده و چندین بچه دارد. کاپیتان واتر‏۱۵‎ هم متاهل است و دلبند خود را دارد، آن‌هم با وجودی که پس گردن او بسیار قرمز و زشت است و اندامش افتضاح … سولاینانوف‏۱۶‎ ظاهری بیش از اندازه ناهنجار و غیرعادی دارد اما او هم ماجرای عاشقانهٔ خود را داشت که بالاخره به ازدواج منتهی شد … من درست مثل بقیه هستم و بالاخره دیر یا زود مانند دیگران همان تجربه را از سر خواهم گذراند …

و این اندیشه که او یک انسان معمولی بود و زندگی‌اش نیز عادی، او را خوشحال کرد و به او دل و جرئت بخشید. او همسر آینده و سعادت خود را به همان نحوی که بیشتر می‌پسندید در ذهن خود به تصویر می‌کشید و در این کار هیچ حد و مانعی برای تخیلات خود در نظر نمی‌گرفت.

هنگامی که گروه به محل توقف خود برای سپری کردن شب رسید و افسران در چادرهای خود به استراحت پرداختند، ریابوویچ، مرزلیاکوف و لوبیتکو به دور یک جعبه نشسته و شروع به شام خوردن نمودند. مرزلیاکوف در خوردن عجله به خرج نمی‌داد و در حالی که لقمه‌های خود را سنجیده و حسابی می‌جوید مشغول خواندن «پیام اروپا» گردید که آن را بر روی زانوان خود قرار داده بود. لوبیتکو یک‌ریز صحبت می‌کرد و اجازهٔ خالی‌ماندن به لیوان آبجویش را نمی‌داد و ریابوویچ که سرش از رویابافی‌های تمام روز منگ شده بود سخنی نمی‌گفت و فقط آبجوی خود را می‌نوشید. او پس از خالی کردن سه لیوان کمی مست شد، احساس ضعف به او دست داد و آرزوی مقاومت ناپذیری برای در میان گذاردن احساساتی که به تازگی در او بیدار شده بود او را فراگرفت.

ریابوویچ در حالی که تلاش می‌کرد لحن بی‌تفاوت و طنزآلودی به کلام خود دهد به سخن گفتن آغاز نمود: «وقتی میهمان رابک‌ها بودیم اتفاق عجیبی برای من افتاد. می‌دانید که من به اتاق بیلیارد رفتم.»

او آغاز به توصیف بسیار دقیق ماجرای بوسه کرد و لحظه‌ای بعد دوباره ساکت شد … درمدت زمان کوتاهی او همه چیز را تعریف کرد و درک این نکته که برای گفتن تمامی آن‌ها تا این اندازه به زمان اندکی نیاز بود او را شگفت زده نمود. قبلاً تصور می‌کرد که می‌تواند تعریف داستان بوسه را تا صبح روز بعد طول بدهد. لوبیتکو که دروغگوی بزرگی بود و در نتیجه به سخنان دیگران اعتمادی نداشت پس از گوش‌دادن به ماجرای بوسه با‌تردید به ریابوویچ نگاهی انداخت و خندید. مرزلیاکوف ابروهایش را در هم کشید و بدون آن که نگاه خود را از «پیام اروپا» برگرداند با تعجب گفت: «چه اتفاق عجیبی! … حلقه‌کردن دستان خود به دور گردن مردی و آن‌هم بدون مخاطب قرار دادن او … آن زن باید یک روان‌نژند هیستریک باشد.»

ریابوویچ با نظر موافق گفت: «بله همین طور است.»

لوبیتکو که حالت وحشت زده‌ای گرفته بود گفت: «یک بار برای من هم ماجرایی شبیه به همین روی داد. سال گذشته من به کوونو‏۱۷‎ رفته بودم… من یک بلیط درجه دو داشتم. قطار مملو از مسافر بود و خوابیدن در آن شرایط کاری غیر ممکن. من به نگهبان نیم روبل دادم. او چمدان مرا برداشت و مرا به یک کوپهٔ دیگر برد … در آن‌جا من دراز کشیدم و پتویی روی خود انداختم. هوا تاریک بود. تصورش را بکنید … ناگهان احساس کردم کسی شانهٔ مرا لمس می‌کند و تنفس شخصی را در برابر صورت خود حس کردم. من دست خود را حرکت دادم و به آرنج شخص دیگری برخورد کردم… در این لحظه چشمان خود را گشودم و تصورش را بکنید یک زن را روبروی خود دیدم. چشمان سیاه، لبانی سرخ چون ماهی آزاد تازه، در حالی که از حفره‌های بینی‌اش با شور و حرارت تمام نفس می‌کشید. سینه‌هایی مانند بالشتک …»

مرزلیاکوف میان کلام او پرید: «اما ببخشید، موضوع سینه‌ها قبول، اما اگر هوا تاریک بود چگونه توانستید سرخی لبان او را تشخیص دهید؟»

لوبیتکو در حالی که خودش را جابجا می‌کرد بی‌ذوقی مرزلیاکوف را به تمسخر گرفت. چهرهٔ ریابوویچ در هم رفت. از جعبه‌ای که به جای میز استفاده می‌کردند فاصله گرفت و به رختخواب خود رفت و با خودش عهد کرد که پس از آن دیگر راز دلش را با کسی در میان نگذارد.

زندگی در اردوگاه دوباره آغاز گشت … روزها سپری شدند و هر کدام درست مانند قبلی. در تمامی آن روزها ریابوویچ به نحوی رفتار، احساس و اندیشه می‌کرد که گویی عاشق شده است. هر روز صبح زود که گماشته برایش آب می‌آورد تا به شست‌وشوی معمول بپردازد و سرش را با آب سرد می‌شست احساس می‌کرد که در زندگی او چیز گرم و مطبوع و شادی آوری هم وجود دارد.

سرشب‌ها، وقتی همقطاران سر صحبت را در بارهٔ عشق و زن‌ها باز می‌کردند او فقط گوش می‌داد و حالت سربازی را می‌گرفت که دربارهٔ توصیف جنگی که خود او هم در آن شرکت داشته مطالبی می‌شنود. و دیرهنگام در شب، وقتی افسران در حالی که لوبیتکو پیشاپیش آنها حرکت می‌کرد برای خوش گذرانی به گردش دون‌ژوانی به «اطراف» می‌رفتند و ریابوویچ هم در این گشت و گذارها شرکت می‌جست او همیشه غمگین بود و شدیداً احساس گناه می‌کرد و در درونش از یار خود طلب بخشش می‌نمود … در ساعت‌های بیکاری یا در شب‌هایی که خواب به چشمانش نمی‌آمد و هنگامی که به دوران کودکی باز می‌گشت و به پدر و مادر و کلاً به آنچه بوی نزدیکی و خودمانی می‌داد می‌اندیشید بدون استثنا به یاد دهکدهٔ مایستکچی، به آن اسب عجیب، به فون رابک و همسرش که شبیه به ملکه اویگنی بود، به اتاق تاریک و به یاد شیار آن در می‌افتاد …

در ۳۱ آگوست او از اردوگاه بیواک بازگشت، البته نه با تمامی تیپ بلکه فقط با دو آتشبار از آن. در تمامی طول راه او همچنان به رویابافی خود ادامه داد و هیجان‌زده بود، گویی که به موطن اصلی خود باز می‌گشت. او اشتیاق زیادی به دیدن آن اسب عجیب، کلیسا، خانوادهٔ دوروی رابک و آن اتاق تاریک داشت. آن «صدای درونی» که غالباً عشاق را فریب می‌دهد، نجوا کنان به او می‌گفت که او نیز بالاخره معشوق خود را خواهد دید … و این پرسش او را غذاب می‌داد که دیدار آن‌ها چگونه خواهد بود و با او از چه می‌بایست سخن گوید؟ آیا آن خانم بوسه را فراموش نکرده بود؟ او با خود می‌اندیشید که حتی در بدترین حالت یعنی اگر موفق به دیدار آن خانم نمی‌گردید، گذشتن از آن اتاق تاریک و به خاطر آوردن آن ماجرا به تنهایی می‌توانست برای او مایهٔ دلخوشی باشد …

حوالی شب از دور دست و در سطح افق کلیسای آشنا و انبارهای اربابی سفید آشکار شدند. قلب ریابوویچ به تپش افتاد … او به هیچ‌وجه متوجه افسری که در کنارش و بر روی اسب خود او را مخاطب قرار داده بود نشد. او همه چیز را فراموش کرده بود و بی‌صبرانه و با اشتیاق تمام به رودخانه که در دوردست می‌درخشید، به پشت بام آن خانه، به لانهٔ بزرگی که کبوترها در نور خورشیدی که در حال غروب کردن بود در اطراف آن گردش می‌کردند می‌نگریست.

وقتی بالاخره به کلیسا رسیدند و به دستورات مربوط به اتراق شبانه گوش می‌دادند، ریابوویچ هر لحظه انتظار داشت که سروکلهٔ اسب سواری از پشت محوطهٔ کلیسا پیدا شود و افسران را به صرف چای دعوت کند، اما دستورات اسکان شب به پایان رسید، افسران هر کدام از اسب‌های خود پیاده شده و به دهکده رفتند و از آن مرد سوار بر اسب خبری نشد.

ریابوویچ در حالی که به کلبهٔ روستایی وارد می‌شد با خود اندیشید: «همین حالا فون رابک از زارعین خود خواهد شنید که ما برگشته‌ایم و کسی را به دنبال ما خواهد فرستاد». او نمی‌توانست درک کند که چرا همقطارانش شمع روشن کرده و چرا گماشته‌ها با شتاب سماورها را روشن کرده بودند …

نگرانی و‌تردیدی دردآور جسم و جان او را فرا گرفت. او دراز کشید، سپس بلند شد و از پنجره بیرون را نگاه کرد تا ببیند آیا پیک در راه است یا نه. اما هیچ نشانه‌ای از او به چشم نمی‌خورد.

او دوباره دراز کشید، اما نیم ساعت بعد از جای خود بلند شد و در حالی که نمی‌توانست نگرانی و اضطراب خود را مهار کند به خیابان رفت و به طرف کلیسا قدم برداشت. هوا تاریک شده بود و در میدان جلوی کلیسا کسی نبود … سه سرباز در کنار هم در نقطه‌ای که جاده سرازیری می‌شد ایستاده بودند و چیزی نمی‌گفتند. وقتی ریابوویچ را دیدند بلافاصله به حالت خبردار ایستاده و به او ادای احترام کردند. او نیز سلام آنها را پاسخ داد و آغاز به قدم گذاردن در آن راه آشنا نمود.

در آن سوی ساحل رودخانه سرتاسر آسمان به رنگ قرمز آتشین درآمده بود. ماه درحال بالاآمدن بود، دو زن روستایی با یکدیگر به بلندی سخن می‌گفتند و در حال چیدن کلم‌پیچ از باغچهٔ خود بودند. در پشت آن باغچه در تاریکی شب چند کلبهٔ روستایی دیده می‌شد … در این سوی ساحل اکنون همه چیز درست همان گونه بود که در ماه می بود: راه باریک روستایی، بوته‌ها، شاخه‌های بید که از بالا بر روی رودخانه آویزان بودند … اما دیگر از صدای آن بلبل شجاع اثری نبود و همینطور از رایحهٔ برگ سپیدارها و علف‌های تازه.

ریابوویچ وقتی به آن باغ رسید به دروازهٔ آن نگریست. باغ تاریک و خاموش بود … او نمی‌توانست چیزی ببیند مگر تنه‌های سفید رنگ نزدیک‌ترین درختان غان را و کمی هم از راه باریکی که به خانهٔ اربابی منتهی می‌شد. همهٔ چیزهای دیگر در تاریکی مبهمی در هم ترکیب می‌شدند. ریابوویچ با اشتیاق تمام به اطراف خود کاوش‌کنان نگاه می‌کرد و گوش می‌داد. اما پس از آن که ربع ساعت را به انتظار گذراند بدون شنیدن صدایی یا دیدن کورسویی به آهستگی بازگشت …

او به سوی پائین و به طرف رودخانه رفت. در مقابل او کابین حمام ژنرال و حوله‌های سفید او که بر روی نردهٔ پل کوچک آویزان بودند در انعکاس ضعیفی از نور غروب می‌درخشیدند … او به سوی پل رفت، کمی ایستاد و کاملاً بدون دلیل یکی از حوله‌ها را لمس کرد. حوله زبر و خنک بود. او به سمت پائین و به آب نگریست … رودخانه به سرعت در جریان بود و از کنار پایه‌های کابین حمام ژنرال صدای غل‌غل آن به دشواری قابل شنیدن بود. تصویر ماه سرخ رنگ در طرف ساحل غربی رودخانه می‌درخشید و در سطح آب امواج کوچکی آن تصاویر را می‌لرزاند، کش و قوس می‌داد، به تکه‌های کوچک‌تر و جدا از هم تقسیم می‌کرد و به نظر می‌رسید که آن‌ها را با خود می‌برد.

ریابوویچ که به جریان آب رودخانه می‌نگریست با خود اندیشید: «چقدر احمقانه است، چقدر همه چیز احمقانه است، چقدر همه چیز نابخردانه است!»

اکنون که دیگر او چشم انتظار چیزی نبود ماجرای بوسه، ناشکیبایی‌اش، امید مبهم او و سرخوردگی‌اش همگی خود را در نوری روشن آشکار کردند. دیگر به نظر او عجیب نمی‌آمد که پیک ژنرال را ندیده بود و این که او هرگز آن دختری را که او را به اشتباه به جای فردی دیگر بوسیده نخواهد دید، بلکه اگر او را می‌دید در واقع برایش عجیب بود …

آب رودخانه همچون همیشه در جریان بود، اما چه اهمیتی داشت که از کجا سرچشمه گرفته یا به کجا منتهی می‌شد. در ماه می آب آن رودخانهٔ کوچکتر به رودخانه‌ای بزرگتر ریخته بود و از آن‌جا به دریا رسیده بود. بعد به صورت قطره‌های بخار به آسمان رفته، به باران تبدیل شده و شاید دقیقاً همان آب بود که اکنون دوباره در برابر چشمان ریابویچ در جریان بود … اما برای چه؟ چرا؟

و تمام جهان، تمام زندگی اکنون به نظر ریابوویچ می‌رسید که نابخردانه و بی‌هدف است … او در حالی که چشمان خود را از آب رودخانه به سوی آسمان متوجه ساخت دوباره به خاطر آورد که چگونه سرنوشت در شخصیت یک زن ناشناس از روی اتفاق محض باعث خوشحالی او شده بود. او رویا و تصورات تابستانی‌اش را به خاطر آورد و به نظرش رسید که زندگی او به طرز عجیبی ناچیز، فقرزده و بی‌فروغ بوده است …

هنگامی که به کلبهٔ خود بازگشت هیچ کدام از همقطارانش در آنجا نبودند. گماشته او را در جریان گذاشت و گفت که همهٔ آنها به منزل ژنرال فون رابک رفته‌اند. او پیک اسب سواری را فرستاده و همه را دعوت کرده بود …

برای لحظه‌ای در قلب ریابوویچ جرقه‌ای از شادی روشن شد، اما او بلافاصله آن را خاموش کرد، به رختخواب خود رفت، و در خشمی که از سرنوشت خود داشت و گویی که می‌خواست لج آن را در بیاورد به خانهٔ ژنرال نرفت.

پانوشت‌ها

  1. Myestetchki
  2. von Rabbek
  3. Plevna
  4. Lobytko
  5. Eugenie
  6. Ryabovitch
  7. Psychical Blindness
  8. Mazurka
  9. Merzlyakov
  10. Vyestnik Evropi
  11. Lebedetsky
  12. Artemyev
  13. Karpov
  14. Madame Lopuhov
  15. Captain Vahter
  16. Salrnanov
  17. Kovno