داستان کوتاه

ω

چراغ‌های‌شان را خاموش کردند تا در مصرف هوا صرفه‌جویی کنند، و تاریکی آن‌ها را دربرگرفت. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. همهٔ آن‮چه در تاریکی به گوش می‌رسید، صدای قطره‌های آب،بود که هر پنج ثانیه یک‌بار، از سقف می‌چکید.

معدنچی پیر گفت: «بسیار خُب، همه، سعی کنید زیاد نفس نکشید. هوای زیادی برای‌مان باقی نمانده.» صدایش را در حد نجوا نگاه داشته بود؛ با این‌حال تیرهای چوبی سقف تونل قژقژ آرامی کردند. معدنچی‌ها در تاریکی به هم چسبیده بودند، و گوش تیز کرده بودند تا صدایی بشنوند: صدای کلنگ را، صدای زندگی را.

ساعت‌ها صبر کردند. واقعیت کم‌کم در تاریکی محو می‌شد. انگار همه چیز مدت‌ها پیش اتفاق افتاده بود، در دنیایی دور. یا شاید در آینده، در دنیای دورافتاده‌ای دیگر.

بیرون، مردم زمین را می‌کندند تا به آن‌ها برسند. شبیه صحنه‌ای از یک فیلم بود.

 

یکی از دوستان من عادت دارد هر وقت توفان می‌آید به باغ‌وحش برود. او ده‌سالی است که این کار را می‌کند. هنگامی که بیشتر مردم پنجره‌های توفان‌گیر را می‌بندند، یا آب معدنی ذخیره می‌کنند، یا می‌بینند رادیوها و چراغ‌قوه‌های‌شان کار می‌کند یا نه، دوست من خودش را در یک بارانی پانچوی نظامی جنگ ویتنام، که چندی پیش خریده است، می‌پوشاند& دو قوطی آبجو در جیبش می‌گذارد و بیرون می‌زند. از خانه او تا باغ‌وحش، پیاده، پانزده دقیقه راه است.

اگر بدشانس باشد، باغ‌وحش تعطیل است، «به دلیل هوای نامساعد»، و درها را بسته‌اند. هر وقت این طور می‌شود، دوست‌ من روی مجسمه سنگی یک سنجاب، که کنار در ورودی است، می‌نشیند و آبجوی ولرمش را می‌نوشد، و بعد به خانه برمی‌گردد.

اما هنگامی که به موقع خودش را به آن‌جا می‌رساند، ورودیه را می‌پردازد، یک سیگار خیس روشن می‌کند و حیوان‌ها را تماشا می‌کند، یکی به یکی. بسیاری از حیوان‌ها درون پناهگاه‌های‌شان رفته‌اند. بعضی نگاه خالی خود را به باران دوخته‌اند. بقیه تحرک بیشتری دارند و در برابر تندباد بالا و پایین می‌پرند. بعضی از کاهش ناگهانی فشار جوی می‌ترسند و بعضی وحشی می‌شوند.

دوست من سعی می‌کند حتماً اولین آبجویش را مقابل قفس ببر بنگال بنوشد. (ببرهای بنگال همیشه وحشیانه‌ترین واکنش را از خود نشان می‌دهند). گوریل‌ها حتی ذره‌ای از آرامش خود را در توفان از دست نمی‌دهند. آن‌ها به او نگاه می‌کنند که مثل یک پری دریایی روی سطح بتونی نشسته و آبجویش را آرام‌آرام می‌نوشد، و می‌توانی قسم بخوری که واقعا دل‌شان به حال او می‌سوزد.

دوستم می‌گوید: «مثل وقت‌هایی است که آسانسور خراب می‌شود و تو با غریبه‌ها در آن گیر می‌افتی.»

 

اگر مسئلهٔ توفان را کنار بگذاریم، دوست من هیچ تفاوتی با بقیه آدم‌ها ندارد. او برای یک شرکت صادراتی کار می‌کند و مدیر بخش سرمایه‌گذاری خارجی است. درست است که آن شرکت از شرکت‌های تراز اول نیست اما به اندازه کافی موفق است. دوست من به تنهایی در یک آپارتمان نقلی تمیز زندگی می‌کند و هر شش ماه یک دوست دختر می‌گیرد. من هیچ‌وقت نمی‌فهمم او چرا اصرار دارد هر شش ماه (و دقیقاً هر شش ماه) دوست دختر تازه‌ای پیدا کند. آن دخترها همه‌شان شبیه به هم هستند، انگار از روی یکدیگر نمونه‌سازی شده‌اند. من حتی نمی‌توانم آن‌ها را از هم تشخیص بدهم.

دوست من یک ماشین کار کردهٔ تمیز دارد، مجموعهٔ آثار بالزاک، یک کت و شلوار سیاه، یک کراوات سیاه و یک جفت کفش سیاه، که برای حضور در مراسم تدفین فوق‌العاده‌اند.

هر بار کسی می‌میرد من به او تلفن می‌کنم و می‌پرسم آیا می‌توانم آن‌ها را از او قرض بگیرم، هرچند کت و شلوار و کفش‌ها یک شماره برای من بزرگ هستند.

آخرین باری که به او تلفن کردم گفتم: «ببخشید دوباره مزاحمت شدم، یک مراسم تدفین دیگر پیش آمده.»

او جواب داد: «خواهش می‌کنم، حتما باید عجله داشته باشی! چرا همین حالا یک سر این‌جا نمی‌آیی؟»

وقتی رسیدم، کت و شلوار و کراوات را روی میز گذاشته بود. آن‌ها به دقت اتو شده بودند، کفش‌ها واکس خورده بودند و یخچال پر از آبجوهای وارداتی خنک بود. او این‌طور آدمی است.

درحالی‌که یک قوطی آبجو باز می‌کرد گفت: «یک روز من در باغ‌وحش یک گربه دیدم.»

«یک گربه؟»

«آره. دو هفته پیش. برای یک مسافرت کاری به هوکایدو رفته بودم و سری هم به باغ‌وحش نزدیک هتلم زدم. یک گربه در قفس خوابیده بود و روی تابلو نوشته بودند: گربه»

«چه نوع گربه‌ای؟»

«یک گربهٔ معمولی با خط‌های قهوه‌ای و دم کوتاه و به‌طور باور نکردنی چاق. او به پهلو دراز کشیده بود.»

«شاید گربه‌ها در هوکایدو خیلی زیاد نیستند.»

او شگفت‌زده پرسید: «شوخی می‌کنی. مگر نه؟ در هوکایدو هم باید گربه وجود داشته باشد. نمی‌تواند آن‌قدر غیر عادی باشد.»

گفتم: «خب، از یک زاویه دیگر به آن نگاه کن: چرا در یک باغ‌وحش نباید گربه باشد؟ آن‌ها هم حیوان‌اند. مگر نه؟»

او گفت: «گربه‌ها و سگ‌ها جزو حیوان‌های عادی و پیش‌پا افتاده هستند. هیچ‌کس پول نمی‌دهد که آن‌ها را ببیند. فقط نگاهی به اطراف بینداز –آن‌ها همه جا هستند، همیشه با آدم‌ها.»

وقتی یک بسته شش‌تایی آبجو را تمام کردیم، من کت و شلوار و کراوات و جعبه کفش را در یک ساک بزرگ کاغذی گذاشتم.

گفتم: «ببخش که همیشه مزاحمت می‌شوم. می‌دانم باید یک کت و شلوار برای خودم بخرم. اما هیچ‌وقت فرصتش را پیدا نمی‌کنم. احساس می‌کنم اگر لباس مراسم تدفین بخرم یعنی بسیار خب، اشکال ندارد کسی بمیرد.»

او گفت: «اشکالی ندارد. به هر حال من از آن‌ها استفاده نمی‌کنم. بهتر است کسی از آن‌ها استفاده کند به جای این‌که آن‌ها را در کمد آویزان کنم. درسته؟»

درست بود. در سه سالی که آن کت و شلوار را برایش دوخته بودند حتی یک بار هم آن را نپوشیده بود.

او توضیح داد: «احمقانه است، اما از وقتی این کت و شلوار را گرفته‌ام حتی یک نفر هم که بشناسم نمرده است.»

«همیشه این‌طوریه!.»

او گفت: «آره. همیشه این‌طوریه!»

 

برای من برعکس، آن سال، سال تشییع جنازه بود. دوستانم و آشنایان سابقم یکی بعد از دیگری مردند. مثل سنبله‌های ذرت که در خشک‌سالی پژمرده می‌شوند. من بیست و هشت ساله بودم. همه دوستانم تقریبا هم سن و سال من بودند، بیست و هفت، بیست و هشت، بیست و نه، سنی که برای مردن چندان مناسب نبود.

یک شاعر در بیست و یک سالگی می‌میرد، یک انقلابی یا یک ستاره راک در بیست و چهار سالگی. اما بعد از گذشتن از آن سن فکر می‌کنی همه چیز روبه‌راه است، فکر می‌کنی توانسته‌ای از «منحنی مرگ انسان» بگذری و از تونل بیرون بیایی. حالا در یک بزرگراه شش بانده مستقیم به سوی مقصد خود در سفر هستی. چه بخواهی باشی، چه نخواهی. موهایت را کوتاه می‌کنی؛ هرروز صبح صورتت را اصلاح می‌کنی. دیگر شاعر نیستی یا یک انقلابی و یا یک ستاره راک. در باجه‌های تلفن از مستی بیهوش نمی‌شوی یا صدای «دورز» را ساعت چهار صبح بلند نمی‌کنی. در عوض از شرکت دوستت بیمه عمر می‌خری. در بار هتل‌ها می‌نوشی و صورت‌حساب‌های دندان‌پزشکی را برای خدمات درمانی نگه می‌داری. این کارها در بیست و هشت سالگی طبیعی است.

اما دقیقاً آن وقت بود که کشتار غیر منتظره در زندگی ما شروع شد. مثل یک حملهٔ غافلگیرکننده در یک روز رخوتناک بهاری بود –انگار یک نفر برفراز تپه‌ای متافیزیکی، یک مسلسل متافیزیکی در دست گرفته بود و باران گلوله‌ها را بر سر ما می‌پاشید. یک لحظه ما مشغول عوض‌کردن لباس‌هایمان بودیم، و لحظه دیگر آن‌ها دیگر اندازه ما نبودند: آستین‌ها پشت و رو شده بود، یک لنگ‌مان را در یک شلوار کرده بودیم و لنگ دیگر را در شلواری دیگر. یک گند به تمام معنا بود.

اما مرگ همین است. یک خرگوش، یک خرگوش است، چه از کلاه بیرون بیاید، چه از مزرعه گندم. یک اجاق، یک اجاق است و دود سیاهی که از دودکش به هوا بلند می‌شود، همان است که هست –دود سیاهی که از دودکش به هوا بلند می‌شود.

اولین کسی که در شکاف واقعیت و غیرواقعیت (یا شکاف غیرواقعیت و واقعیت) یک پایش را این‌ور گذاشت و پای دیگرش را آن‌ور، یک دوست هم‌دانشگاهی، بود که به بچه‌های راهنمایی انگلیسی درس می‌داد. او سه سال بود که ازدواج کرده بود و همسرش به خانه پدر و مادرش در شیکورو رفته بود تا بزاید.

بعدازظهر دوشنبه‌ای در ژانویه، که به طور غیر عادی گرم بود، او به یک فروشگاه زنجیره‌ای رفت، دو قوطی خمیر ریش خرید و یک چاقوی آلمانی، که آن‌قدر بزرگ بود که می‌شد گوش فیل را با آن برید. او به خانه رفت و وان را پر کرد. کمی یخ از یخچال برداشت، یک بطری اسکاچ را تا ته نوشید، توی وان رفت، و رگ مچ خود را زد. مادرش جسد او را دو روز بعد پیدا کرد. پلیس‌ها آمدند و کلی عکس گرفتند. خون، حمام را به رنگ آب گوجه فرنگی کرده بود. پلیس آن را یک خودکشی به حساب آورد. گذشته از همه، درها از داخل قفل بودند؛ و البته مقتول خودش چاقو را خریده بود. اما چرا او دو قوطی خمیر ریش خرید وقتی تصمیم نداشت مصرف‌شان کند؟ هیچ‌کس نمی‌داند.

شاید هنگامی که در فروشگاه زنجیره‌ای بوده، درک نکرده که دو ساعت دیگر مرده است. یا شاید می‌ترسیده صندوق‌دار حدس بزند که او می‌خواهد خودش را بکشد.

او هیچ وصیت‌نامه‌ای یا یادداشتی از خود به جا نگذاشت. روی میز آشپزخانه فقط یک لیوان بود، بطری خالی ویسکی و ظرف یخ و دو قوطی خمیر ریش.

وقتی منتظر پر شدن وان بوده، گیلاس بعد از گیلاس «هیگ آن د راکس» بالا رفته. حتما به آن دو قوطی خمیر ریش زل زده بوده و با مصرع «دیگه مجبور نیستم ریشم رو بزنم» به چیزی فکر می‌کرده است.

مرگ یک مرد در بیست و هشت سالگی مثل یک باران زمستانی غمگین‌کننده است.

 

در دوازده ماه بعد چهار نفر دیگر هم مُردند.

یکی‌شان ماه مارس در حادثه‌ای در یک میدان نفتی عربستان سعودی یا کویت جان داد؛ دو نفر هم در ژوئن مردند –حمله قلبی و تصادف. از جولای تا نوامبر همه‌چیز آرام بود، اما بعد در دسامبر، یک دوست دیگر مُرد، آن‌هم در حادثهٔ رانندگی.

برعکس دوست اولم که خودش را کشت این دوستان حتی وقت نکردند به این فکر کنند که دارند می‌میرند. مرگ برای آن‌ها شبیه بالارفتن از یک پلکان بود که قبلا هزار بار از آن بالا رفته بودند. اما ناگهان یک پله زیر پای‌شان خالی شده بود.

آن دوستی که از حمله قلبی مُرد، از همسرش خواست: «ممکن است تخت را برایم آماده کنی؟» او طراح مبلمان بود. ساعت یازده صبح بود. او ساعت نه بلند شده بود. مدتی در اتاقش کار کرده بود و بعد گفته بود که احساس خواب‌آلودگی می‌کند. او به آشپزخانه می‌رود و کمی قهوه درست می‌کند و می‌نوشد. اما قهوه هم کمکی نمی‌کند. می‌گوید: «فکر کنم یک چرتی بزم. پسِ کله‌ام صدای وزوز می‌شنوم.» این آخرین حرف‌های او بود. در تخت‌خواب به خود پیچید، به خواب رفت، و دیگر هیچ‌وقت بیدار نشد.

دوستی که در دسامبر مُرد، جوان‌ترین آن‌ها بود و تنها زن میان آن‌ها. او بیست و چهارساله بود، شبیه انقلابی‌ها یا ستاره‌های راک. در یک بعدازظهر سرد بارانی، یک روز مانده به کریسمس، او در فضایی مصیبت‌بار و در عین حال کاملاً عادی، بین یک کامیون تحویل آبجو و یک تیرک بتونی تلفن صاف شد.

 

چند روز بعد از آخرین مراسم تدفین من به آپارتمان دوستم رفتم تا کت و شلوار خشک‌شویی شده را به او برگردانم و برای تشکر دو بطری ویسکی هم به او بدهم.

گفتم: «خیلی ممنون. یک‌بار دیگر به من کمک بزرگی کردی.»

مثل همیشه یخچالش پر از آبجوی خنک بود و اشعه کم‌رنگ آفتاب روی کاناپه راحتی‌اش افتاده بود. روی میز عسلی یک زیر سیگاری تمیز بود و یک گلدان بنت‌کنسول کریسمس.

او کت و شلوار را در کاور پلاستیکی‌اش از من گرفت. مثل خرسی که تازه از خواب زمستانی بیدار شده باشد کش و قوس آمد و به آرامی آن را گوشه‌ای گذاشت.

گفتم: «امیدوارم کت و شلوار بوی مراسم تدفین نگرفته باشد.»

«لباس مهم نیست. مهم چیزی است که داخل آن است.»

گفتم: «هوم!»

او در حالی که از روی کاناپه خم شده بود و آبجو را توی لیوان می‌ریخت گفت: «امسال یک مراسم تدفین بعد از مراسم تدفین دیگر داشتی. سرجمع چندتا شد؟»

انگشت‌های دست چپم را باز کردم و گفتم: «پنج تا. اما فکر می‌کنم دیگر تمام شد.»

«مطمئنی؟»

«به اندازه کافی مرده‌اند.»

گفت: «شبیه نفرین اهرام است یا چیزی شبیه آن. یادم می‌آید جایی چیزی درباره‌اش خوانده‌ام. نفرین ادامه می‌یابد تا آدم‌ها به اندازه کافی بمیرند یا تا وقتی ستاره‌ای قرمز در آسمان پدیدار شود و سایهٔ ماه خورشید را بپوشاند.»

وقتی یک بسته شش‌تایی آبجو تمام کردیم. رفتیم سراغ ویسکی. آفتاب زمستانی به آرامای داخل اتاق می‌تابید.

گفت: «این روزها کمی افسرده به نظر می‌رسی.»

گفتم: «واقعا؟»

گفت: «حتما نیمه شب‌ها زیاد فکر می‌کنی. من فکر کردن‌های نیمه شب را کنار گذاشته‌ام.»

«چه‌طور توانستی این کار را بکنی؟»

او گفت: «هر وقت افسردگی به سراغم می‌آید شروع به تمیز کردن خانه می‌کنم. حتی اگر دو یا سه صبح باشد. ظرف‌ها را می‌شویم. اجاق را گردگیری می‌کنم. زمین را جارو می‌کشم، دستمال ظرف‌ها را تو سفید کننده می‌اندازم، کشوهای میزم را منظم می‌کنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد اتو می‌کشم.» در حالی با انگشت مشروبش را به هم می‌زد ادامه داد: «آن قدر این کار را می‌کنم تا خسته شوم، بعد چیزی می‌نوشم و می‌خوابم. صبح بیدار می‌شوم و وقتی جوراب‌هایم را می‌پوشم، حتی یادم نمی‌آید شب قبل به چه فکر می‌کردم.»

بار دیگر به اطراف نگاهی انداختم. اتاق مثل همیشه تمیز و مرتب بود.

«آدم‌ها در ساعت سه صبح به هرجور چیزی فکر می‌کنند. همه ما این‌طور هستیم. برای همین هم هر کدام‌مان باید شیوه مبارزه خود را با آن پیدا کنیم.»

گفتم: «شاید حق با تو باشد.»

او، انگار چیزی به خاطر آورده باشد گفت: «حتی حیوان‌ها هم سه صبح به این جور چیزها فکر می‌کنند. تا حالا هیچ‌وقت ساعت سه صبح به باغ‌وحش رفته‌ای؟»

با بی‌توجهی گفتم: «نه، معلوم است که نه.»

«من فقط یک‌بار رفتم. یکی از دوستانم در یک باغ‌وحش کار می‌کرد و من از او خواستم بگذارد در یکی از شیفت‌های شبانه‌اش وارد باغ‌وحش شوم. در واقع تو نمی‌توانستی چنین کاری بکنی.» بعد لیوانش را تکان داد و گفت: «تجربه عجیبی بود. نمی‌توانم توضیحش بدهم، اما انگار زمین به آرامی دهن باز کرده بود و چیزی از آن بیرون می‌خزید. بعد این چیز نامرئی در تاریکی از این سو به آن سو حمله می‌کرد. انگار هوای سرد شبانه منعقد شده بود. نمی‌توانستم او را ببینم اما احساسش می‌کردم؛ حیوان‌ها هم او را احساس می‌کردند. این من را واداشت به این نکته فکر کنم زمینی که ما روی آن راه می‌رویم، تا هسته مرکزی ادامه دارد و ناگهان فهمیدم که آن هسته، مقدار باورنکردنی از زمان را در خود مکیده است.»

من چیزی نگفتم.

«به‌هرحال من دیگر نمی‌خواهم به آن‌جا بروم. منظورم به باغ‌وحش در نیمه‌شب است.»

«تو توفان را ترجیح می‌دهی؟»

گفت: «آره. توفان را هر روز که باشد غنیمت می‌شمارم.»

 

تلفن زنگ زد و او به اتاق خوابش رفت تا جواب دهد. یکی مثل دوست دخترش بود. با تماس‌های تلفنی بی‌وقفه و بی‌انتهای او. خواستم به او بگویم دیگر رفع زحمت می‌کنم؛ اما تلفن او تمام‌شدنی نبود. از انتظار کشیدن خسته شدم و تلویزیون را روشن کردم. تلویزیون او یک تلویزیون رنگی بیست و هفت اینچی بود که کنترل از راه دور داشت. از آن‌هایی که فقط کافی است لمسش کنی تا کانال عوض شود. تلویزیون با شش بلندگو صدای محشری داشت. هیچ وقت چنان تلویزیون فوق‌العاده‌ای ندیده بودم.

دوباره کانال‌ها را از بالا تا پایین گشتم و در آخر روی برنامهٔ اخبار متوقف شدم. یک درگیری مرزی، یک آتش‌سوزی، بالا و پایین رفتن نرخ تبادلات، مسابقه شنای زمستانی روباز، یک خودکشی خانوادگی. همهٔ این خبرهای جزئی به نوعی مرتبط به نظر می‌رسیدند، مثل افرادی که در یک عکس فارغ‌التحصیلی دبیرستان کنار هم ایستاده‌اند.

دوستم، که از اتاق بیرون آمده بود، پرسید: «خبر جالبی هست؟»

گفتم: «نه واقعاً.»

«زیاد تلویزیون تماشا می‌کنی؟»

سرم را تکان دادم: «من تلویزیون ندارم.»

او بعد از مدتی گفت: «حداقل یک چیز تلویزیون خوب است. این که می‌توانی هر وقت دوست داری آن را خاموش کنی و هیچ‌کسی اعتراض نکند.»

او دکمه «خاموش» کنترل را فشار داد. صفحه بلافاصله سیاه شد. اتاق بی‌حرکت ماند. بیرون پنجره چراغ‌های خانه‌های دیگر یکی‌یکی روشن می‌شد.

ما پنج دقیقه‌ای همان جا نشستیم، ویسکی خوردیم، بی‌آن‌که چیزی برای گفتن داشته باشیم. تلفن دوباره زنگ زد، اما او وانمود کرد صدای آن را نمی‌شنود. درست وقتی زنگ تلفن قطع شد او دکمه «روشن» را فشار داد، انگار ناگهان چیزی به یاد آورده است. تصویر، خیلی زود دوباره پدیدار شد. یک مفسر روبه‌روی نموداری ایستاده بود و با چوب اشاره، تغییرات قیمت نفت را توضیح می‌داد.

«می‌بینی؟ او حتی متوجه نشده ما پنج دقیقه اور را خاموش کرده بودیم.»

«قاعدتاً.»

«چرا؟»

فکر کردن به چنین مسئله‌ای خیلی سخت بود، برای همین فقط سرم را تکان دادم.

«وقتی تلویزیون را خاموش می‌کنی، یک‌طرف، دیگر وجود ندارد. این ما هستیم یا او؟ تو فقط دکمه را فشار می‌دهی و بعد خاموشی رابطه است. خیلی ساده.»

من گفتم: «این طور هم می‌شود فکر کرد.»

او تلویزیون را دوباره خاموش کرد و گفت: «صدها هزار طور دیگر هم می‌شود فکر کرد. در هند مردم نارگیل می‌کارند. در آرژانتین زندانیان سیاسی را از هلی‌کوپتر به زمین می‌ریزند. نمی‌خواهم درباره آدم‌های دیگر حرف بزنم. اما به این نکته فکر کن که مرگ‌های بسیاری هست که به مراسم تدفین ختم نمی‌شود. مرگ‌هایی که تو بوی از آن‌ها نبرده‌ای.»

من در سکوت سر تکان دادم. احساس کردم می‌دانم به چه حقیقتی پی برده است. در عین حال احساس می‌کردم از منظورش سر درنمی‌آورم. خسته بودم و کمی هم گیج شده بودم. نشستم و با یکی از برگ‌های سبز بنت‌کنسول ور رفتم.

او صمیمانه گفت: «من کمی شامپاین دارم. آن را مدتی پیش از مسافرت کاری از پاریس آوردم. من از شامپاین سررشته‌ای ندارم اما این یکی باید چیز فوق‌العاده‌ای باشد. دوست داری کمی بخوری؟ شامپاین شاید همان چیزی باشد که بعد از یک سلسله مراسم تدفین باید خورد.»

او بطری سرد شامپاین را با دو لیوان تمیز آورد و آن‌ها را آرام روی میز گذاشت و بعد لبخند خجولانه‌ای زد. گفت: «می‌دانی شامپاین اصلاً به درد نمی‌خورد. تنها قسمت خوبش لحظه‌ای است که چوب‌پنبه را بیرون می‌کشی.»

گفتم: «در این‌باره نمی‌توانم با تو بحث کنم.»

او چوب پنبه را بیرون کشید. کمی درباره باغ‌وحش پاریس و حیوان‌هایی که آن‌جا زندگی می‌کنند حرف زد. شامپاین فوق‌العاده بود.

 

آخر سال یک مهمانی برپا بود، مهمانی سالانهٔ شب سال نو، در باری در راپونگی که برای مراسم اجاره داده شده بود. یک قطعه پیانوی سه نفری نواخته می‌شد و غذا و نوشیدنی‌های خوب فراوان بود. وقتی به آشنایی برمی‌خوردم، مدتی با او گپ می‌زدم. شغل من اقتضا می‌کند که هر سال آن‌جا حاضر شوم و خودی نشان دهم. مهمانی‌های شلوغ معمولاً با روحیهٔ من سازگار نیستند اما این مهمانی بی‌دردسری بود. شب سال نو کار دیگری نداشتم که بکنم. در مهمانی می‌توانستم تنها گوشه‌ای بایستم، خود را رها کنم، مشروبی بنوشم و از موسیقی لذت ببرم. نه آدم زننده‌ای وجود داشت، نه لازم بود به غریبه‌ها معرفی شوم و نیم‌ساعت به حرف‌های آن‌ها دربارهٔ رژیم گیاه‌خواری و تأثیر آن در درمان سرطان گوش دهم.

اما آن شب یک نفر من را به خانمی معرفی کرد. بعد از گپ کوتاه معمول، سعی کردم دوباره به گوشهٔ سالن بازگردم. اما آن زن درحالی که یک لیوان ویسکی در دست داشت، تا صندلی‌ام مرا دنبال کرد.

او دوستانه گفت: «خودم خواستم من را به شما معرفی کند.»

خیلی تعریف نداشت اما بدون شک جذاب بود. لباس سبز ابریشمی گران‌قیمتی پوشیده بود. حدس زدم باید سی و دو سالی داشته باشد. می‌توانست به راحتی کاری کند که جوان‌تر به‌نظر آید، اما معلوم بود فکر می‌کند به زحمتش نمی‌ارزد. سه انگشتر به انگشتانش زیبایی باوقاری بخشیده بود و لبخند محوی روی لبانش بازی می‌کرد.

او گفت: «تو دقیقاً شبیه یکی از دوستانم هستی. حالت صورتت، پشتت، نحوهٔ حرف زدنت، و خلق و خوی کلی‌ات –شباهت جالبی است. از وقتی که آمده‌ای چشم از تو برنداشته‌ام.»

گفتم: «اگر این‌قدر شبیه من است، دوست دارم ببینمش.» نمی‌دانستم چه چیز دیگری بگویم.

«واقعاً؟»

«دوست دارم بدانم دیدن یک نفر که دقیقاً شبیه من است، چه حالی دارد.»

لبخند او لحظه‌ای عمیق‌تر شد و بعد به‌نرمی قبل برگشت. گفت: «اما این غیرممکن است! او پنچ سال پیش مرد. وقتی تقریباً هم سن و سال الان تو بود.»

گفتم: «راست می‌گویی؟»

«من کشتمش.»

همان لحظه، قطعه دوم پیانو سه نفره تمام شد و حاضران سرسری کمی دست زدند.

زن پرسید: «از موسیقی خوشت می‌آید؟»

گفتم: «آره. اگر موسیقی خوب، در دنیایی خوب باشد.»

او انگار که راز بسیار مهمی را بیان می‌کرد، گفت: «در یک دنیای خوب، موسیقی خوب وجود ندارد. در یک دنیای خوب، هوا مرتعش نمی‌شود.»

نمی‌دانستم چه جوابی باید بدهم، گفتم: «می‌فهمم.»

«آن فیلم را دیده‌ای که وارن بیتی در یک کلوپ شبانه پیانو می‌زند؟»

«نه ندیده‌ام.»

«الیزابت تیلور یکی از مشتریان آن کلوب است و واقعاً فقیر و بدبخت است.»

«اوهوم.»

«برای همین وارن بیتی از الیزابت تیلور می‌پرسد آیا چیزی می‌خواهد.»

«می‌خواهد؟»

زن ویسکی‌اش را نوشید. انگشترهایش صدایی کردند: «یادم نیست. فیلم خیلی قدیمی است. من از خواهش متنفرم. خواستن، همیشه مرا افسرده می‌کند؛ مثل وقت‌هایی است که کتابی از کتابخانه برمی‌دارم. به محض این که شروع به خواندن می‌کنم تنها چیزی که می‌توانم به آن فکر کنم این است که کتاب کی تمام می‌شود.»

سیگاری بین لبانش گذاشت. کبریتی روشن کردم و جلوی سیگارش گرفتم. او گفت: «بگذار ببینم ما دربارهٔ کسی حرف می‌زدیم که شبیه تو بود.»

«چه‌طور او را کشتی؟»

«انداختمش توی یک کندوی زنبور عسل.»

«شوخی می‌کنی، مگر نه؟»

او گفت: «آره.»

به‌جای این‌که نفس راحتی بکشم، یک قلپ ویسکی نوشیدم. یخ آب شده بود و نوشیدنی دیگر مزه ویسکی نمی‌داد.

زن گفت: «البته. من نه قانوناً قاتلم و نه اخلاقاً.»

نمی‌خواستم، اما نکته‌ای که به آن اشاره کرده بود، مرور کردم: «نه قانوناً قاتلی و نه اخلاقاً. اما یک نفر را کشته‌ای؟»

او با خوشحالی سر تکان داد: «درسته! یک نفر که دقیقاً شبیه تو بود.»

گوشه سالن یک نفر خندید. آدم‌های کنار او هم خندیدند. لیوان‌ها به هم زده شد. صدا دور اما کاملا واضح بود. نمی‌دانستم چرا اما قلبم می‌تپید. انگار منبسط می‌شد یا بالا و پایین می‌رفت. احساس کردم بر زمینی راه می‌روم که روی آب شناور است.

زن گفت: «کشتن او کمتر از پنج ثانیه طول کشید.»

مدتی ساکت شدیم. او بی‌شتاب خود را به سکوت سپرد و از آن لذت برد.

پرسید: «هیچ‌وقت به رهایی فکر کرده‌ای؟»

گفتم: «گاهی. چرا می‌پرسی؟»

«می‌توانی یک گل مینا بکشی؟»

«فکر کنم. یک تست شخصیتی است؟»

خندید: «تقریباً.»

«خب، قبول شدم؟»

جواب داد: «آره. زندگی خوبی خواهی داشت. نگران هیچ‌چیز نباش. شم درونی‌ام می‌گوید تو زندگی طولانی و شیرینی خواهی داشت.»

گفتم: «متشکرم.»

گروه موسیقی، شروع به نواختن «الد لانگ ساین» کردند. زن نگاهی به ساعت طلایی آویز خود انداخت و گفت: «یازده و پنجاه و پنج. من واقعاً از الد لانگ ساین خوشم می‌آید. تو چه‌طور؟»

«من «هوم آن د رینج» را ترجیح می‌دهم. با همه آن گوزن‌ها و آهوها.»

او دوباره خندید: «تو باید از حیوان‌ها خوشت بیاید.»

گفتم: «البته.» و به دوستم فکر کردم که باغ‌وحش را دوست داشت و به کت و شلوار مراسم تدفین او.

«از صحبت با شما خوشحال شدم. خدانگهدار.»

گفتم: «خدانگهدار.»

پانوشت‌ها را در سایت ببینید.