غروب یکی از روزها در اطراف ده و زیر درختان نشسته بودم و غرق در افکار خود بودم که زنک از راه رسید و غافلگیرم کرد. علاقهای به دیدنش نداشتم. اگر میدانستم سرمیرسد، خود را مخفی میکردم. گو این که کسی باید به او میگفت که مقصر است. باید به دلیل عیب و ایرادهای پسرش سرزنش میشد، البته اگر میشد آنها را واقعا ایراد نامید. همهاش تقصیر خود این زن بود. دیگر پسران ده به مراتب بدتر از پسر او بودند، و هرگز مانند پسر او دستودلباز نیز نبودند.
به هر حال، اگر به آن برگ خیره نشده بودم، هرگز مرا نمییافت. آن برگ از شاخهای آویزان بود و ساقهاش به واسطهٔ وزش باد یا سنگپرانی بچههای ده از وسط دو نیم شده بود و تنها پوستهٔ سبز ساقه از شاخه آویزان بود و به هیچ چیز بند نبود. هزارپایی روی ساقه حرکت میکرد و برگ را عقب میراند. هزارپا به سمت ساقه حرکت میکرد. در این فکر بودم که سرانجام از آن بالا سقوط خواهد کرد و برگ نیز به درون آب خواهد افتاد. این امکان نیز بود که هزارپا سالم به مقصد برسد. حوضچهای زیر درختان بود که آبش به دلیل وجود خاک رُس همیشه به سرخی میزد. هرگز نتوانستم بفهمم که بالاخره آیا هزارپا به ساقه رسید یا نه، چرا که آن زن سررسید. صدایش را پشت گوشم احساس کردم. با همان صدای زیر و تند همیشگیاش شروع کرد که: «همه کافهها را زیر پا گذاشتم.» عادت داشت بگوید «همه» و این در حالی بود که در آن ده تنها دو کافه بیشتر وجود نداشت. از آن دسته آدمهایی بود که میخواست نابرده رنج گنج بیابد.
دلخور بودم و این دلخوری در لحن تندم پیدا بود. گفتم: «نباید به خود زحمت میدادی، باید میفهمیدی که در غروب به این قشنگی نمیتوانی مرا در کافه پیدا کنی.»
عجوزه سر به زیر انداخت. وقتی چیزی میخواست راهش را هم بلد بود. همیشه همینطور بود. یکباره با آن قیافهٔ مغموم گفت: «به خاطر پسر بدبختم.» فهمیدم که باز پسرک بیمار شده است. اگر حالش خوب بود چیزی نمیگفت و تنها به «پسره بیشعور» بسنده میکرد و مجبورش میساخت هر شب پیش از نیمهشب به خانه بازگردد. انگار در این ده فسقلی هم میشد از آن کارها کرد. ما نیز راهش را پیدا کرده بودیم و سر زن بیچاره کلاه میگذاشتیم. اما من به اصل قضیه اعتراض داشتم نباید زنی به جای زیر نظر گرفتن شوهرش که اکنون مرده بود، پسر سیسالهاش را مدام کنترل میکرد.
به هر حال، وقتی آن جوان مریض میشد و سرمای مختصری میخورد، زن میگفت: «پسر بدبختم» و اضافه میکرد که «داره میمیره، خدا میدونه بیاون سرم چی میآد.» و من در جواب میگفتم: «خوب، حالا من چه میتوانم بکنم؟»
خیلی عصبانی بودم. چون یک بار دیگر هم داشت میمرد و مادر هم جلوتر همه کارها را تدارک دیده بود و تنها خاک کردنش مانده بود! فکر کردم باز از همان نوع مرگهاست و مردنی در کار نیست.
یک هفته پیشتر او را دیده بودم که به دنبال آن دختر دهاتی به بالای تپه میرفت. من نیز با نگاه دنبالش کردم تا آنجا که بدل به یک نقطه سیاه و بعد ناپدید شد. محل ملاقاتشان طویلهای در یک مزرعه بود. من چشمان خوب و قوی دارم و گاهی امتحان میکنم تا ببینم چه فاصلهای را میتوانم نگاه کنم. این کار موجب سرگرمیام میشود. او را دوباره نیمهشب دیدم و کمکش کردم تا طوری وارد خانه شود که پیرزن نفهمد. آن شب حالش خوب بود و تنها قدری خوابآلود و خسته به نظر میآمد.
پیرزن گفت: «هی سراغت را میگیره.»
– اگر اونطوری که میگین مریض باشه باید یک دکتر بالاسرش باشه.
– دکتر خبر کردیم، اما کاری از دستش برنمیآید.
این حرف برای لحظهای مرا به وحشت انداخت و کمکم داشتم متقاعد میشدم که باز به نظرم آمد تمارض میکند و نقشههایی در سر دارد. آنقدر زرنگ بود که بتواند سر دکتر نیز کلاه بگذارد. یک بار او را در حالی دیدم که گویی حمله قلبی به وی دست داده است، اما بعداً متوجه شدم که ادا درمیآورد.
پیرزن گفت: «به خاطر خدا راه بیفت. پسر بیچاره به نظرم ترسیده!» و ناگهان صدایش لرزید. فکر میکنم واقعاً به او علاقه داشت، البته به سبک خودش. دلم برایش سوخت، خوب میدانستم که پسر هیچ علاقهای به مادرش ندارد و حتی نخواسته بود این موضوع را پوشیده نگهدارد.
آن درختها و حوضچهٔ سرخرنگ و هزارپای تلاشگر را رها کردم و به راه افتادم. میدانستم که دستبردار نیست و نخواهد رفت، به خصوص حالا که «پسر بدبختش» سراغم را نیز میگرفت. یک هفته پیش بود که هر کاری کرد تا ما دو تا را از هم دور نگه دارد. مرا مسئول طرز رفتار پسرش میدانست. انگار وقتی آنرویش بالا میآمد میشد کسی جلودارش شود. به گمانم در همه این ده سالی که در آن ده بودم، این اولی باری بود که از در ورودی به خانهشان پا میگذاشتم. از سر تفنن نگاهی به پنجره انداختم به نظرم آمد آثار نردبانی را که هفته پیش از آن استفاده کرده بودیم بر دیوار باقی است. بر سر محل گذاشتن نردبان قدری مشکل داشتیم. خوشبختانه مادرش خواب عمیقی داشت. نردبان را از طویله آورده بود. زمانی که به سلامت وارد خانه شد، نردبان را دوباره به طویله بردم. به حرفش نمیشد اطمینان کرد. به بهترین دوستانش نیز دروغ میگفت. وقتی به طویله بازگشتم، دختر رفته بود. در بدو ورود به این خانه معذب بودم. خانه سوت و کور بود. چون نه مادر و نه پسر دوستی نداشتند که به دیدارشان بیاید. گو اینکه پیرزن زنبرادری داشت که تنها چند کیلومتر دورتر زندگی میکرد. با صدای پای دکتر که پایین میآمد، سکوت شکست. از این صدا خوشم نمیآمد. دکتر به ما که رسید قیافهٔ زاهدان و افراد مقدس را به خود گرفت. گویی مرگ مقولهای است مقدس، به خصوص اگر مرگ دوست و رفیقی در میان باشد.
دکتر گفت: «به هوش است، اما رفتنی است. از من دیگر کاری ساخته نیست. اگر میخواهید در آرامش بمیرد، بگذارید دوستش را ببیند. از موضوعی وحشت دارد.»
حق با دکتر بود و من نیز نظرم همین بود. به محض آنکه از آستانه در گذشتم، دیدم به بالش تکیه داده و نگاهش به در است. منتظر است تا وارد شوم. چشمانش میدرخشید، اما نگران به نظر میآمد. قسمتی از موهایش به پیشانیاش چسبیده بود. هرگز قبلا متوجه نشده بودم که چه آدم بدترکیبی است. نگاه موذی داشت و مدام از گوشه چشم آدم را میپایید. وقتی سالم بود در نگاهش برقی بود که آن موذیگریاش را مخفی میکرد اما در نگاهش چیزی خوشایند بود که در عین حال حکایت از خلوضعیاش میکرد. مانند آن بود که بگوید: «می دانم که موذی هستم، اما حالا مگه چی شده؟ خوب زشت هم هستم.» اما به گمانم همین برق نگاهش جذابیت خاصی برای زنها داشت.
اما اکنون آن برق نگاه دیگر در کار نبود و تنها بدجنسیاش نمودار بود. فکر کردم بهتر است سربهسرش بگذارم، اما تحویلم نگرفت. داشتم به وحشت میافتادم. احساسم این بود که با دیدی مذهبی به مرگ نگاه میکرد.
از من خواست تا بنشینم و سریع سر صحبت را باز کرد.
– دارم میمیرم، ولی میخواهم مطلبی را بهت بگم. دکتر به درد نمیخوره و فکر میکنه هذیان میگم. اما میترسم و میخواهم بدانم، میخواهم مطمئن شوم.
پس از مکثی نسبتاً طولانی ادامه داد: «یکی شعورش را داشته باشه، میتونه حالیام کنه…» در رختخواب خود را جابهجا کرد و ادامه داد: «قبلاً یک بار هم حالم بد شده بود. آن وقتها که تو هنوز اینجا نیامده بودی. سنی نداشتم، داشتم میمردم و حتی مردم. میبردند تا چالم کنند که دکتر به موقع رسید و جلویشان را گرفت.»
اینجور داستانها را زیاد شنیده بودم، اما نمیفهمیدم که چرا حالا اینها را برایم تعریف میکند. اما بعداً علتش را فهمیدم.
آن موقع مادرش چندان نگران به نظر نیامده بود تا مثلاً یقین کند که پسرش در حال مرگ است، علی رغم آنکه یقین داشتم نقش خود را با گفتن جملاتی چون «پسر بدبختم»، «بدون اون چه کنم؟» به خوبی بازی کرده است. آن روزها حتماً، مثل امروز، باورش شده بود که پسرش در حال مرگ است.
او را قدری جابهجا کردم تا بنشیند. گفتم: «ببین پسر، نباید بترسی، تو نخواهی مرد. مواظبت هستم، کسی نمیتواند آسیبی به تو برساند. مزخرف نگو. شرط میبندم سالهای سال زندگی خواهی کرد و زنهای زیادی را خواهی دید.» این جمله آخر را اضافه کردم تا لبخندی بزند.
– نمیتونی دیگه از این حرفها نزنی؟
از نگاهش فهمیدم که به مذهب رو آورده است.
– اگر زنده بمانم، دیگر به زن حتی دست هم نمیزنم، حالا میبینی.
سعی کردم لبخند نزنم، اما مشکل بود. خندهام میگرفت.
– در هر حال نباید بترسی.
– عجیب این است که دفعهٔ پیش که اینطور شدم، فکر کردم واقعاً میمیرم. مثل خواب نبود، یک حالت آرامش بود. به نظر آمد که یکی دوروبرمه، همه چیز را میدونه و از همهٔ مطالب مطلعه. میدانست با چند تا زن و دختر بودم، حتی اون دخترک کم سن و سال که هیچ حالیش نبود. طفلک یه کیلومتری اینجا بود، همانجا که حالا راشل هست. بعدش از اینجا رفتند، یعنی با خانوادهاش رفت. میدانی، پولی را که از مادرم برداشته بودم… اسمش را دزدی نمیگذارم. این عادت خانوادگی ماست. هیچ وقت نشد توضیح بدم. حتی فکرم را هم میخواند. آدم که افکارش دست خودش نیست. میدانی همهاش آن وقتها بود که تو هنوز اینجا نبودی.
– افکار کابوسوار؟
– آره، فکر کنم. افکاری که معمولاً آدمهای مریض دچارش میشن. میدیدم که چی نصیبم میشه. نمیتوانستم درد و رنج را تحمل کنم. منصفانه نبود. من که مرده بودم، اما باز به هوش بودم.
– در کابوسهایت؟
عصبانی شده بودم. مجددا پرسیدم: «در افکار کابوسوارت؟»
– آره، لابد کابوس بود. جون بعدش بیدار شدم. عجب اینکه بعدش خودم را قوی و سر حال حس میکردم. از جام بلند شدم و در جاده را افتادم. قدری پایینتر، در میان گرد و غبار جمعیتی را دیدم که همراه مردی میرفتند. مرد پزشکی بود که مانع کندن قبرم شده بود.
– خوب؟
– خوب فکر کن پسر، اگر راست درمیاومد؟ همه، حتی خودم و مادرم فکر میکردیم من مردم. البته به این زن نباید اطمینان داد، چون من زنده ماندم و چند سالی دیگر هم عمر کردم. فکر کردم شاید یک جور بختآزمایی است. اما بعد اوضاع ناجور شد. دیگر ممکن نیست. خودت میدانی که دیگر امکانش نیست. مگه نه؟
– چرا که نه؟
– این روزها دیگر معجزات اون جوری اتفاق نمیافته. برای هر کسی هم اتفاق نمیافته. آنهم اینجا و زیر اشعهٔ آفتاب سوزان. وحشتناکه، اگر راست درمیاومد، دوباره باید آن مسیر را طی میکردم. دیگر نمیشود گفت چی میشد و حالا اوضاع بدتر بود یا نبود؟!
مکثی کرد و بعد گویی حقیقتی را عنوان میکند: «البته مرگ پایان بیخبریهاست. پایان ابدی بیخبریها.»
دستش را فشردم و گفتم: «اینها همه خواب و خیال بود.» اما واقعیت این بود که تخیلاتش واقعاً مرا به وحشت انداخته بود. در واقع، آرزوی مرگش را داشتم. دلم میخواست میمرد و من از دست این چشمان خون گرفته و حیلهگر خلاص میشدم و به سراغ چیز جالبتری مثل همان راشل که حرفش را میزد میرفتم و اینجا نمیماندم.
گفتم: «اگر این دوروبر معجزه میشد حتماً میشنیدیم و به نحوی از آن مطلع میشدیم. چه میدانم، مثل اینکه خدا هم این منطقه را فراموش کرده است.»
– داستانهای دیگری از این دست بود که تنها فقرا نقل میکردند. آنها همه چیز را باور میکنند، نه؟ میگفتند شخصی بود که حتی افلیجها و بیمارهای در حال مرگ را شفا میداد. کور مادرزادی بود که او با دست کشیدن به چشمانش بیناییش را بازگرداند. شاید اینها داستانهای «خالهزنکی» بود؟
این را با لکنت از من پرسید و ناگهان بیحرکت به پهلو افتاد. خواستم بگویم که همهٔ این حرفها پرتوپلا است، اما باید ساکت میشدم. دیگر نیازی نبود. تنها یک کار میکردم، باید میرفتم طبقه پایین و به مادرش خبر میدادم تا بیاید و چشمانش را روی هم بگذارد. دیگر دلم نمیخواست به او دست بزنم.
مدت مدیدی از این ماجرا میگذرد و من دیگر به آن فکر نمیکنم. به نظرم میآید زمانی چشم باز کردم و مردی را دیدم که مانند درختی از میان سایر درختان منطقه دور میشود.