داستان کوتاه

ω

جنگل قهوه‌ای در دوردست از همین چند روز پیش به این طرف سوسویی بانشاط از رنگ سبز برگهای تازه را نشان می‌دهد. در منطقهٔ لترسبرگ من امروز اولین گل‌های نیمه باز پامچال را مشاهده کردم. در آسمان کاملاً صاف و مرطوب ابرهای مهربان ماه آوریل در عالم رویا سیر می‌کنند، و زمین‌های زراعی که بسیاری‌شان هنوز شخم درستی نخورده‌اند چنان قهوه‌ای براقی دارند و خود را در مقابل هوای ملایم مشتاقانه می‌گسترانند، که گویی آرزو دارند بذرها را در خود بپذیرند و گیاهان را از دل خود بیرون دهند و از نیروهای خاموش خود هزاران جوانهٔ سبز و ساقه‌های رو به بالا رشدکننده را به محک آزمون گذارند، حس کنند و بذل و بخشش نمایند. همه چیز در حال انتظار است، همه چیز خود را آماده می‌کند، همه چیز در رویا است و در تب تبدیل‌شدنی ظریف، که با ملاطفت مصرانه‌ای جوانه می‌زنند –بذر به سوی خورشید، ابر در مقابل زمین زراعی و علف تازه روئیده در برابر بادها.

هر گاه به این فصل از سال می‌رسیم من بی‌صبرانه و آرزومندانه در کمین می‌نشینم، گویی که باید لحظهٔ بخصوص برای من معجزهٔ تولدی مجدد را دست یافتنی سازد، و گویی که باید این واقعه روی دهد که من بالاخره یک بار، یک ساعت تمام، مکاشفهٔ نیرو و زیبایی را به طور کامل ببینم، درک کنم و به طور مستقیم تجربه نمایم که چگونه زندگی در حال خندیدن از دل زمین بیرون می‌آید و چشمان جوان درشتش را به سوی نور باز می‌کند. هر سال که می‌گذرد معجزه‌ای از کنار من با بوهای معطر و صداهای دل انگیز عبور می‌کند، و بدون آن که آن را تماماً درک کنم عاشقانه توسط من پرستش می‌شود. او آنجاست و من آمدنش را ندیدم، من پوستهٔ بذرها را که می‌شکنند و آن اولین جوانه‌های ظریف و ترد را که زیر نور می‌لرزند ندیدم. به ناگهان هرکجا را که ببینی پر از گل می‌شود، درخت‌ها با برگ‌های کم پشت و با گل‌های کف‌آلود خود می‌درخشند، و پرنده‌ها آوازخوانان در قوس‌های زیبا از میانهٔ آسمان آبی گرم به پرواز درمی‌آیند. معجزه به تحقق پیوسته است، حتی اگر دور از چشمان من، و جنگل ها شکل قوسی بخود می‌گیرند، و قله‌های دور دست انسان را می‌طلبند، و اکنون زمان آن رسیده است که به چکمه، کوله، قلاب ماهیگیری و پارو مجهز شویم و با تمامی هوش و هواس خود از آمدن سال تر و تازه خوشحالی کنیم، که هر بار که می‌آید زیباتر از بارهای قبلی است و هر بار به نظر می‌رسد که سرعت برداشتن گام‌هایش تندتر می‌شود. در زمانه‌های بسیار دور که من هنوز یک پسربچه بیشتر نبودم، بهار چه مدت، واقعاً چه مدت بسیار طولانی که تمامی نداشت به درازا می‌کشید!

هنگامی که زمان اجازه دهد و من سرحال باشم، بر روی علف‌های خیس دراز می‌کشم یا از اولین درخت درست و حسابی بالا می‌روم و بر روی شاخه‌ها تاب می‌خورم، بوی عطر شکوفه‌ها و صمغ تازه را استشمام می‌کنم، شبکهٔ تشکیل‌شده از شاخه و برگ و آبی و سبز را تماشا می‌کنم، که چگونه در دور و برم در هم گره خورده‌اند و من در مقام میهمانی بی‌صدا همچون کسی که در خواب راه می‌رود به باغِ اکنون از بین رفتهٔ دوران کودکی‌ام قدم می‌گذارم. بسیار به ندرت چنین چیزی قابل حصول است و چنانچه برای بار دیگر بتوانیم به آنجا جستی بزنیم و هوای پاک نوجوانی را تنفس کنیم و باز دوباره برای لحظاتی کوتاه جهان را آن گونه ببینیم که از دستان خداوندی بیرون آمده بود و ما آن را در دورهٔ کودکی‌مان دیده بودیم، چه احساس مطبوعی که نمی‌بود، زیرا که در وجود خود ماست که معجزهٔ نیرو و زیبایی شکفته می‌شود.

در آنجا درخت‌ها شادمانه و با لجبازی به سوی آسمان بلند می‌شدند، در آنجا در باغ گل‌های نرگس و سنبل آن گونه با شکوه و زیبا می‌روئیدند، و انسان‌هایی که ما چنان کم آنها را می‌شناختیم، با ملاطفت و مهربانی با ما روبرو می‌شدند، زیرا بر روی پیشانی صاف ما هنوز هم آن مختصر نشانهٔ ملکوتی را حس می‌کردند که ناخواسته و نادانسته زیر فشار پا به سن گذاردن محو و ناپدید گردید. من چه پسر سرکش و مهارناشدنی بودم، چه نگرانی‌هایی که پدرم از همان آغاز کودکی برای من نداشت و چقدر ترس و آه کشیدن‌های مادرم که نبود! – و با همهٔ این‌ها هنوز هم بر روی پیشانی‌ام برق ملکوتی وجود داشت و هر چه که از نظر می‌گذراندم زیبا بود و زنده، و در افکار و رویاهایم، حتی اگر از نوع پرهیزکارانه‌اش نبودند، هنوز هم فرشته‌ها و معجزات و قصه‌ها خواهروبرادرانه می‌رفتند و می‌آمدند.

از دوران کودکی رایحهٔ زمین زراعی تازه شخم خورده و بوی جوانه‌زدن برگ‌های سبز جنگل با خاطره‌ای گره خورده‌اند، که هرساله وقتی بهار می‌شود مرا گرفتار خود می‌کنند و مجبورم می‌سازند که آن دورهٔ نیمه فراموش شده و نامفهوم باقی مانده را دوباره برای ساعت‌ها در ذهنم زنده کنم. و اکنون نیز دربارهٔ همان می‌اندیشم و می‌خواهم سعی کنم که اگر در توانم باشد آن را تعریف کنم.

در اتاق خواب ما کرکره‌ها بسته بودند و من در تاریکی در حالتی نیمه هوشیار قرار داشتم و صدای نفس‌های عمیق و منظم برادر کوچکتر خودم را می‌شنیدم و دوباره در این مورد دچار شگفتی شده بودم که با چشمان بسته به جای آن که پرده بزرگ سیاه رنگی را ببینم، فقط رنگ‌ها را مشاهده می‌کردم، دایره‌های بنفش و قرمز تیره که مرتب بیشتر و سپس در تیرگی محو می‌شدند تا آن که دوباره از تاریکی دایره‌های رنگی جدیدی به صورت جوشان بیرون می‌آمدند و دور هرکدامشان با نوار باریک زردرنگی حاشیه دار می‌شد. در همان حال به صدای باد نیز گوش می‌دادم که از سوی کوه‌ها با ضربه‌های ملایم و بی‌تکلف به طرف ما می‌آمد و به نرمی در درختان بلند کاج وول می‌خورد و خودش را هرازگاهی با سنگینی و زوزه‌کشان به روی بام خانه خم می‌کرد. این نیز برایم بسیار تأسف انگیز بود که کودکان اجازه نداشتند تا دیر وقت شب بیدار بمانند و از خانه بیرون بروند و یا دست کم کنار پنجره باشند، و من به یاد شبی افتادم که مادر فراموش کرده بود کرکره‌ها را ببندد.

در چنین حال و هوایی نیمه‌های شب از خواب بیدار و به آرامی از جایم بلند شدم و با ترس و لرز خود را به کنار پنجره رساندم، و جلوی پنجره برخلاف آنچه تصور می‌کردم به نحو غریبی روشن بود و اصلاً سیاه نبود و به تیرگی مرگ هم نبود. همه چیز به نظر گنگ و مبهم و غمگین می‌آمد، ابرهای بزرگ بر روی تمامی آسمان می‌نالیدند و کوه‌هایی که به رنگ آبی تیره به نظر می‌رسیدند گویی که همراه ابرها در سیلان بودند و انگار که تمامی‌شان را ترس فرا گرفته و می‌خواستند تا از مصیبتی که نزدیک می‌شد بگریزند. درختان کاج خوابیده بودند و به نظر بی‌رمق و درمانده می‌آمدند همچون چیزی مرده یا از میان رفته، اما در حیاط مثل همیشه نیمکت و چاه آب و درخت شاه بلوط جوان سرجایشان بودند و آنها نیز کمی خسته و دلتنگ به نظر می‌آمدند. نمی‌دانستم که چه مدت در کنار پنجره نشسته و به جهان رنگ باخته و مسخ شده چشم دوخته بودم. در آن لحظه جایی در نزدیکی ما حیوانی مضطرب و بغض کرده شروع به شکوه کردن از جهان نمود. شاید یک سگ بود و شاید هم یک گوسفند یا گوساله، که بیدار شده بود و در تاریکی ترس او را فرا گرفته بود. این ترس به من هم سرایت کرد، و من به گوشهٔ دنج و به سوی تختم فرار کردم، و نمی‌دانستم که باید گریه کنم یا نه. اما قبل از آن که به نتیجه‌ای برسم دیگر خوابم برده بود.

در بیرون از خانه و در پشت کرکره‌های بسته، دوباره همهٔ آنها اسرارآمیز و در کمین نشسته بودند، و این چقدر خوب و البته خطرناک بود اگر می‌شد بیرون را نگاهی انداخت. من درخت‌های تیره و غمگین را در نظر مجسم می‌کردم و نور خسته و کدر را، حیاط خانه را که اکنون از آن دیگر صدایی به گوش نمی‌رسید، کوه‌هایی که همراه ابرها به دوردست ها فرار می‌کردند، نوارهای رنگ باخته بر روی آسمان و جادهٔ روستایی بی‌رنگ و نامشخص را که در آن دوردست‌های خاکستری از نظر ناپدید می‌شد. در آن بیرون دزدی یا جنایتکاری که در پالتویی بزرگ و سیاه رنگ مخفی شده بود پاورچین پاورچین راه می رفت و شاید هم کسی بود که راهش را گم کرده و در هراس از وحشت شب و آزار حیوانات وحشی در آنجا این طرف و آن طرف می‌رفت. شاید یک پسربچه درست هم سن خود من بود که گم شده بود یا از خانه فرار کرده بود یا کسی او را دزدیده بود یا اصلاً بی پدر و مادر بود و اگر او حتی شجاع هم می‌بود اولین شبحی که شب‌ها بیرون می‌آیند ممکن بود او را بکشد یا گرگ او را ببرد. شاید او را دزدها همراهشان به جنگل آورده بودند و حالا خودش هم یک دزد شده بود و یک شمشیر و هفت‌تیری دولول داشت با کلاهی بزرگ و چکمه‌های سوارکاری بلند.

از اینجا فقط یک گام فاصله داشت، یک خود را رها کردن بدون اراده و آنگاه من در سرزمین رویاها بودم و می‌توانستم همه چیز را با چشمان خودم ببینم و با دستانم لمس کنم، آنچه اکنون هنوز خاطره و فکر و تخیل بود.

اما من خوابم نبرد، زیرا در این لحظه از درون سوراخ کلیدِ درِ اتاقم و از آن سو از میان اتاق خواب والدینم شعاع نوری نازک و قرمز رنگ به این سوی در به طرف من شناور شد و تاریکی اتاقم با ذره‌ای نور لرزان و ضعیف پر شد و بر روی در گنجهٔ لباس که حالا به ناگهان در نور بسیار خفیفی کورسویی می‌زد لکه‌ای زرد و دندانه‌دار نقاشی کرد. من می‌دانستم که اکنون وقت به رختخواب رفتن پدر است. به آرامی می‌شنیدم که در جوراب‌هایش این ور و آن ور می‌رود و لحظه‌ای بعد صدای او را در لحنی ملایم و بم شنیدم. او چند کلمه‌ای با مادر صحبت کرد.

شنیدم که از مادر می‌پرسید: «بچه‌ها خوابیده‌اند؟»

مادر گفت: «بله، مدتی است.» و من از این که هنوز بیدار بودم خجالت کشیدم. آنگاه برای مدتی همه‌جا ساکت شد اما چراغ همچنان روشن بود. برای من زمان طولانی شد و چیزی نمانده بود که خواب تا چشمانم بالا بیاید که مادر شروع به سخن گفتن کرد.

«احوال بروسی را هم پرسیدی؟»

پدر گفت: «خودم رفتم و دیدمش. سرشب من آنجا بودم. واقعاً انسان از دیدنش متأثر می‌شود.»

«تا این اندازه حالش بد است؟»

«خیلی بد. خواهی دید که وقتی بهار بیاید او را با خودش خواهد برد. در صورتش مرگ را می‌توان به روشنی دید.»

مادر گفت: «چه فکر می‌کنی، آیا باید پسرمان را آنجا روانه کنیم؟ شاید تأثیر خوبی داشته باشد.»

پدر جواب داد: «هرجور نظرت توست. اما ضروری نیست. یک بچهٔ به این کوچکی چه می‌فهمد؟»

«پس شب بخیر.»

«بله، شب بخیر.»

چراغ خاموش شد، هوا از لرزیدن بازماند، زمین و در گنجه دوباره ناپیدا شدند و وقتی من چشمانم را بستم توانستم برای بار دیگر حلقه‌های بنفش تیره را با لبه‌های زرد رنگشان در حال بالا و پائین رفتن و زیادشدن ببینم.

اما در حالی که والدینم به خواب رفته و همه جا را سکوت فرا گرفته بود، روح و روان به ناگهان تحریک شدهٔ من با قدرت تمام در امتداد شب به کار خود ادامه می‌داد. گفت‌وگوی نیمه فهمیده شدهٔ آن‌ها همچون میوه‌ای که به درون برکه سقوط می‌کند به میان ذهنم افتاده بود، و حالا دایره‌هایی که به سرعت رشد می کردند با عجله و ترسان از بالایش دور می‌شدند و باعث می‌گردیدند که روان من از کنجکاوی به لرزه درآید.

بروسی، پسربچه‌ای که والدینم درباره‌اش سخن می‌گفتند، تقریباً دیگر از افق فکری من بیرون رفته بود، حداکثر شاید هنوز خاطره‌ای تقریباً کم نور و در حال خاموش شدن بود. و اکنون شخصی که حتی نامش نیز می‌بایست از خاطرم رفته باشد مبارزه‌جویانه دوباره به یک تصویر زنده تبدیل می‌شد. ابتدا فقط این را می‌دانستم که من این نام را پیشتر در دوره‌ای بارها شنیده بودم و حتی خودم او را صدا زده بودم. سپس روزی را در پائیر به خاطر آوردم که سیبی را از کسی هدیه گرفته بودم. آنگاه به یادم آمد که او پدر بروسی باید بوده باشد، و سپس همه چیز را دوباره می‌دانستم.

همچنین پسربچهٔ خوش قیافه‌ای را می‌دیدم که یک سال از من بزرگتر بود اما قدش از من بلندتر نبود و اسم او بروسی بود. شاید یک سال پیش بود که پدرش همسایهٔ ما بود و پسرش همبازی من شده بود. اما حافظه‌ام بیشتر از این مرا یاری نمی‌کرد. من او را دوباره به وضوح می‌دیدم: او کلاه از پشم بافته‌شدهٔ آبی رنگی بر سر داشت با دو شاخ بسیار عجیب و همیشه در کیفش چندتایی سیب و تکه‌های نان پیدا می‌شد و معمولاً هر وقت که می‌رفت تا شرایط برای ما خسته‌کننده و یکنواخت گردد او همیشه یک فکر بکر و یک بازی و یک پیشنهاد آماده داشت. او پیوسته حتی در روزهای کار جلیقه‌ای به تن داشت و باعث می‌شد که به او حسودیم بشود و پیشتر تصور نمی‌کردم که زورش زیاد باشد، اما یک بار او پسر آهنگر را به شکل ترحم‌انگیزی کتک زد زیرا او را بخاطر کلاه شاخ مانندش مسخره کرده بود (کلاهی که مادرش برای او بافته بود) و من دیگر برای مدتی از او حساب می‌بردم. او یک کلاغ دست‌آموز داشت، اما در فصل پائیز در خوراکش سیب زمینی‌های تازهٔ زیادی افزودند و در نتیجه او مرد و ما او را دفن کردیم. تابوتش یک قوطی مقوایی بود که چون برایش کوچک بود مرتب درش به کناری می‌رفت و من مانند یک کشیش سخنرانی مراسم خاکسپاری را به عهده گرفتم و هنگامی که بروسی شروع به گریستن نمود، برادر کوچکترم خنده‌اش گرفت و بروسی او را کتک زد و من نیز او را دوباره زدم و پسرک هق هق گریه کرد و جمع ما از هم پراکنده شد. بعداً مادر بروسی به خانهٔ ما آمد و گفت که از آنچه پیش آمده متأسف است، و اگر ما فردا بعد از ظهر به خانهٔ آنها برویم از ما با قهوه و شیرینی که هم اکنون آمادهٔ پختن است پذیرایی خواهد کرد. و هنگام صرف قهوه بروسی برای ما داستانی تعریف کرد، که وقتی به میانه داستان می‌رسید دوباره از اول شروع می‌شد و علی رغم آن که من هرگز نتوانستم آن داستان را در حافظه‌ام نگه دارم اغلب هر گاه به یادش می‌افتادم خنده‌ام می‌گرفت.

اما این تازه اولش بود. در همان لحظه هزاران واقعه به خاطرم آمد، همگی مربوط به تابستان و پائیز، زمانی که بروسی هم بازی من بود، و همهٔ آنها را در این چند ماه که او دیگر نیامده بود تقریباً دیگر به کلی فراموش کرده بودم. و حال همهٔ آن ماجراها مانند پرنده‌هایی که آدم برایشان در زمستان دانه می‌ریزد، همگی با هم و مثل یک توده ابر به ذهنم هجوم آوردند.

دوباره آن روز درخشان پائیزی به خاطرم آمد که در آن بازشکاری یکی از همسایه‌ها از آلونک چوبی‌اش فرار کرده بود. پرهای قیچی شده‌اش دوباره رشد کرده و بزرگ شده بودند، پای‌بند برنجی‌اش را پرنده از خود جدا کرده و از آلونک تاریکش فرار کرده بود. حالا او با خونسردی روبروی خانه در بالای یک درخت سیب نشسته بود، و تقریباً یک دوجین آدم جلویش در خیابان ایستاده بودند، بالا را نگاه می‌کردند، با هم حرف می‌زدند و هرکدامشان پیشنهادی داشت. بروسی و من و بچه‌ها به شکل غریبی پریشان بودیم، در حالی که همراه بقیه مردم آنجا ایستاده و پرنده را نگاه می‌کردیم که هنوز در بالای درخت نشسته و با نگاهی تیز، جسورانه پائین را زیر نظر داشت. یک نفر با صدای بلند گفت: «او دیگر بر نمی‌گردد!» اما خدمتکاری بنام گوتلوب گفت: «اگر بتواند پرواز کند، طولی نمی‌کشد که کوه‌ها و دره‌ها را پشت سر می‌گذارد.» آنگاه بازشکاری بدون آن که شاخهٔ درخت را با پنجه‌هایش رها کند بال‌های بزرگش را چندین بار به حرکت درآورد. ما به شکل وحشتناکی هیجان زده شده بودیم، و من به شخصه نمی‌دانستم که کدام یک مرا بیشتر خوشحال می‌کرد، اگر او را می‌گرفتند یا چنانچه موفق به فرار می‌شد. بالاخره گوتلوب نردبانی را آورد و مستقر ساخت و خود صاحب باز از آن بالا رفت و دستش را به سوی حیوانش دراز کرد. در آن لحظه پرنده به بال‌زدن آغاز کرد و شاخه‌ای که رویش نشسته بود به تکان خوردن افتاد. قلب ما بچه‌ها نیز به شدت می‌تپید، بطوری که نفس‌کشیدن برایمان دشوار شده بود. ما همچون افسون‌شدگان به پرندهٔ زیبا و در حال بال زدن می‌نگریستیم و آنگاه آن لحظهٔ باشکوه فرارسید که بالاخره باز شکاری چندین تلاش پر از نیرو انجام داد و هنگامی که دید می‌تواند پرواز کند به آرامی و با غرور در دایره‌هایی بزرگ در آسمان بالا و بالاتر پرواز کرد تا این که به اندازهٔ یک چکاوک کوچک به نظر رسید و در نهایت در آسمان از نظرها ناپدید شد. اما ما بچه‌ها، مدتی پس از آن که بقیه رفتند، هنوز همانجا ایستادیم، سرهایمان با گردن‌های کشیده رو به آسمان مانده بود و تمامی آسمان را با چشمانمان زیرورو می‌کردیم که ناگهان از گلوی بروسی صدای بلندی از روی شادمانی بیرون آمد و به پرنده گفت: «پرواز کن، پرواز کن، حالا تو دوباره آزادی.»

گاری دستی همسایه را هم می‌بایست در خاطر مجسم می‌کردم. هنگامی که حسابی باران می‌بارید، در گاری دستی و در هوای نیمه تاریک در کنار هم چمباتمه می‌زدیم و به طنین و کوبش قطرات باران شدید گوش فرا می‌دادیم و زمین حیاط را می‌نگریستیم که در آن جویبارها، جریان‌های تند آب و دریاچه‌هایی ایجاد می‌شدند و چگونه آب‌هایشان به درون همدیگر می‌ریخت و از میان یکدیگر عبور می‌کرد و هر لحظه به شکل دیگری درمی‌آمد. و یک بار وقتی ما دوتایی در کنار هم چمباتمه زده و صداهای باران را گوش می‌دادیم بروسی شروع به سخن گفتن کرد و گفت: «ببین، حالا اگر طوفان نوح بیاید، چکار باید بکنیم؟ وقتی همهٔ دهکده‌ها به زیر آب بروند و آب تا جنگل را فرابگیرد آن‌وقت چه؟» حالا هرکدام‌مان به هر راه حل ممکنی فکر کردیم، در حیاط همه جا را جست‌وجو کردیم، به بارانی که همچنان بر سرمان می‌ریخت گوش دادیم و در آن غرش موج‌ها و جریان‌های آب دریاهای دوردست را شنیدیم. من گفتم که می‌بایست از چهار یا پنج تیرچوبی یک کلک درست کنیم تا وزن ما دونفر را تحمل کند. در همین لحظه بروسی سرم داد کشید: «خب، آنوقت تکلیف پدر و مادرت، و پدر و مادر من و گربه و برادر کوچولویت چه می‌شود؟ این ها را همراه نبریم»؟ راستش در آن هیجان و خطری که حس می‌کردم ما را تهدید می‌کند من به این‌ها دیگر فکر نکرده بودم و من برای عذرخواهی دروغکی گفتم: «خب، من داشتم فکر می‌کردم که آنها همگی دیگر به زیر آب رفته و غرق شده‌اند.» اما او چهرهٔ فکوری گرفت و غمگین شد، زیرا آنچه را که من گفته بودم به روشنی در ذهنش به تصور درآورد. آنگاه گفت: «حالا یک چیز دیگر بازی کنیم.»

و آن هنگام که کلاغ بینوایش هنوز زنده بود و همه جا را جست‌وخیز کنان زیر پا می‌گذاشت یک بار او را همراه خود به درون باغ تابستانی‌مان بردیم و او را بر روی تیرک چوبی اریبی قرار دادیم تا آنجا بنشیند. از آنجا که نمی‌توانست به پائین بیاید، مرتب بر روی تیرک این ور و آن ور می‌رفت. من انگشت اشاره‌ام را رو به او گرفتم و از روی شوخی گفتم: «اینجا، یعقوب گاز بگیر!» و آنگاه پرنده نوکی به انگشتم زد. من چندان دردم نیامد، اما خشمگین شده بودم و دستم را به طرف پرنده دراز کردم تا تنبیهش کنم. بروسی اما مرا محکم گرفت و نگه داشت تا پرنده که از ترسش از روی تیر چوبی پائین افتاده بود دوباره خودش را به جای قبلی اش برساند. من فریاد زنان گفتم: «ولم کن، او مرا گاز گرفته بود!» و با او کشتی گرفتم.

بروسی با صدای بلندی گفت: «تو خودت به او گفتی: یعقوب گازبگیر!» او می‌خواست بمن نشان دهد که پرنده کار اشتباهی انجام نداده بود. اما من از این که می‌خواست ادای معلم‌ها را درآورد عصبانی شدم. بعد گفتم: «از نظر من اشکالی نداره» و بدون این که چیز دیگری بگویم تصمیم گرفتم یک وقت دیگر تلافی‌اش را سر پرنده درآورم.

بعداً، پس از آن که بروسی از باغ رفته بود و به نیمه راه منزلشان هم رسیده بود، دوباره مرا صدا زد و برگشت و من منتظر او ماندم. او نزدیک آمد و گفت: «آیا به من قول قطعی میدهی که هیچ‌وقت با یعقوب کاری نداشته باشی؟» و هنگامی که من به او هیچ پاسخی ندادم و همانجور یکدنده باقی ماندم به من قول دو سیب بزرگ را داد و من هم قبول کردم و آنگاه او به خانه‌شان رفت.

چندان زمانی نگذشته بود که بر روی درخت خانهٔ پدر بروسی اولین سیب‌ها رسیدند و او از میان بزرگترین و زیباترین میوه‌ها آن دو سیب وعده داده شده را انتخاب کرد و به من داد. اما من خجالت کشیدم و نمی‌خواستم آنها را قبول کنم تا این که او گفت: «بگیر، این‌ها ارتباطی با قضیه یعقوب نداره، اگر آن ماجرا هم پیش نیامده بود باز هم این‌ها را به تو می‌دادم و برادر کوچکت هم یک سیب دیگر خواهد گرفت.» آنگاه سیب‌ها را از او گرفتم.

اما بار دیگر ما تمامی بعدازظهر را در علفزارها این طرف و آن طرف می‌پریدیم و بازی می‌کردیم و سپس به درون جنگل رفتیم، به جایی که در میان درختان خزه‌ها سبز شده بود. ما خسته‌شده بودیم و بر روی زمین دراز کشیدیم. بر روی یک قارچ مگس‌ها مشغول وزوزو کردن بودند و پرنده‌های گوناگونی در حال پرواز که نام بعضی از آنها را می‌دانستیم، هرچند بیشتر آن‌ها برایمان ناشناس بودند. حتی صدای یک دارکوب را شنیدیم که با پشتکار زیاد مشغول سوراخ‌کردن درختی بود و چنان حالت خوشی به ما دست داد که تقریباً دیگر سخنی به همدیگر نگفتیم و فقط وقتی یکی از ما چیز بخصوصی را کشف می‌کرد به آن سمت اشاره می‌نمود و به دیگری نشانش می‌داد. در فضای کمانی شکل و سبزرنگ بالای سرمان نور ملایم سبزرنگی جریان داشت، درحالی که زمین جنگل در دوردست در هوای تاریک و روشنی قهوه‌ای رنگ که حکایت از تردید و سوء‌ظن داشت از نظرها ناپدید می‌گشت. آنچه در آن پشت تکان می‌خورد، چه صدای به هم خوردن برگ‌ها یا بال زدن پرنده‌ها، به نظر می‌رسید که از سرزمین‌های جادوشدهٔ افسانه‌ها می‌آید و صدایش طنینی اسرارآمیز و بیگانه برایمان داشت و می‌توانست معناهای بسیاری در بر داشته باشد.

در حالی که بروسی احساس گرما می‌کرد، ابتدا کت و آنگاه دوباره جلیقه‌اش را نیز درآورد و به طور کامل بر روی خزه ها دراز کشید. در حالی که روی خود را به آن طرف برمی‌گرداند پیراهنش در قسمت گردن کمی از هم باز شد و من به ناگهان ترسیدم زیرا بر روی شانهٔ سفیدش جای زخم قرمز و بلندی را دیدم که به پائین تنه امتداد می‌یافت. بلادرنگ می‌خواستم از او بپرسم که این زخم از کجا ناشی شده است، و با خوشحالی منتظر شنیدن ماجرایی از یک پیشامد بد بودم. اما بالاخره چه کسی می‌دانست که آن جای زخم چگونه ایجاد شده بود و به ناگهان دیگر علاقه‌ای به پرسیدن از او نداشتم و چنان وانمود کردم که اصلاً چیزی ندیده‌ام. لیکن در عین حال برای بروسی بخاطر آن جای زخم بزرگش شدیداً متأسف شدم. لابد آن زخم به طور وحشتناکی خونریزی کرده و درد زیادی را ایجاد کرده بوده و در همین لحظه بود که برای او احساس مهربانی بیشتر نسبت به گذشته حس کردم، با این وجود نتوانستم چیزی بگویم. بعداً با هم از جنگل بیرون رفتیم و به خانه‌هایمان باز گشتیم و من از اتاقم بهترین سرباز چوبی را که نوکرمان مدتی پیش برایم از تنهٔ درخت آقطی تراشیده بود برداشتم، پائین رفته و آن را به بروسی هدیه دادم. اول فکر می‌کرد که این یک شوخی است، اما بعداً نمی‌خواست آن را از من قبول کند، و حتی دستانش را در پشت بدنش مخفی کرد، و من مجبور شدم سرباز چوبی را در جیبش فرو کنم.

و هر خاطره پس از خاطرهٔ دیگر یک به یک دوباره به یادم آمدند. و همینطور خاطره‌ای از جنگل کاج‌ها که در آن سوی رودخانه قرار داشت و یک بار من همراه دوستانم به آن طرف‌ها رفتیم زیرا دلمان میخواست که گوزن‌ها را به چشم خود ببینیم. ما به جاهای دور دست رفتیم، بر روی زمین‌های قهوه‌ای رنگ سرسری در میانهٔ تنه‌های درختان سر به فلک کشیده، اما هرچقدر هم که دورتر رفتیم باز هم اثری از گوزن‌ها ندیدیم. اما به جای آن‌ها در لابه‌لای ریشه‌های کاج‌ها قطعات بزرگ سنگ را دیدیم که تقریباً تمامی شان هرکدام جاهایی داشتند که در بر روی آنها برجستگی‌های کوچکی از خزهٔ سبز روشن رشد کرده بود و شبیه به مجسمه‌های یادبودی به رنگ سبز شده بودند. من رفتم که یکی از آن‌ها را که بزرگتر از یک دست انسان نبود بچینم، اما بروسی به سرعت گفت: «نه، بگذار سرجایش بماند!» من از او پرسیدم که چرا باید چنین کنم و او جواب داد: «میدانی، وقتی فرشته‌ای از میان جنگل عبور می‌کند این‌ها جاپای او هستند. هرجا که او قدم بگذارد، به سرعت بر روی سنگ خزه‌ها رشد می‌کنند و چنین شکلک‌هایی درست می‌شود.» حالا ما گوزن‌ها را به فراموشی سپردیم و منتظر ماندیم تا شاید یکی از آن فرشته‌ها از آنجا عبور کند. ما همانجور ایستاده منتظر ماندیم و مواظب اطراف خود بودیم. در تمامی جنگل سکوتی مرگ‌آور حاکم بود و بر روی زمین‌های قهوه‌ای رنگ لکه‌های درخشان نور خورشید کم نور و پرنور می‌شدند و در دوردست تنه‌های بلند درختان مانند دیواری ستونی شکل و قرمز رنگ به نظر می‌رسیدند و در بالای سر آنها در پشت تاج‌های به هم فشرده و تیره رنگ درختان آسمان آبی قرار گرفته بود. باد ملایم و خنکی بی سروصدا از یک طرف آمد و از سمت دیگر بیرون رفت و ما هر دو از ابهت آنچه می‌دیدیم ترسمان گرفت زیرا همه جا به شدت تنها و ساکت بود و شاید از آن ترسیدیم که ممکن بود در همان لحظه فرشته‌ای بیاید و ما پس از مدت کوتاهی ساکت و آرام و با چنان سرعتی که برایمان مقدور بود از آنجا دور شدیم و از کنار سنگ‌ها و تنه‌های درختان بسیاری عبور کردیم و از جنگل بیرون رفتیم. وقتی دوباره از رودخانه گذشته و به همان علفزار قبلی رسیدیم مدتی همان‌جا ماندیم و سپس به سرعت به سوی خانه‌هایمان دویدیم.

مدتی بعد برای بار دیگر من با بروسی دعوایم شد، و سپس دوباره آشتی کردیم. طرف‌های زمستان بود که گفته شد بروسی بیمار است و این که آیا من می‌خواهم او را ملاقات کنم. پس از آن من یکی دو بار خانهٔ آنها رفتم. او بر روی تخت دراز کشیده بود و تقریباً هیچ کلامی نگفت. من هم کمی ترسیده بودم و هم احساس ملالت‌باری به من دست داده بود و آن‌هم علی رغم این که مادرش یک نصفه پرتقال به من داده بود. و پس از آن دیگر هیچ‌گاه او را ندیدیم و من با برادرم و با اسباب‌بازی‌هایم و یا با دخترها بازی می‌کردم و به این ترتیب یک زمان بسیار طولانی سپری شد. برف بارید و دوباره برف‌ها آب شدند و یک بار دیگر برف آمد. رودخانهٔ کوچک یخ بست و مدت کوتاهی بعد دوباره یخ‌هایش آب شدند و رنگ آبش قهوه‌ای و سفید شده بود و طغیان کرد و از منطقهٔ اوبرتال با خودش یک ماده خوک غرق شده و مقدار زیادی چوب و شاخ و برگ درخت‌ها را همراه آورد. جوجه‌هایی چند سر از تخم درآوردند اما سه تا از آن‌ها مردند. برادر کوچکم بیمار شد و دوباره سلامتی‌اش را باز یافت. در انبارهای مزرعه خرمن ها را کوفتند و در اتاق‌ها پشم‌ها را ریسیدند و دوباره نوبت به شخم زمین‌های زراعی رسید و همهٔ این‌ها بدون آن که از بروسی اثری باشد. به این ترتیب او از من دورتر و دورتر شد و در انتها کاملاً ناپدید گردید و سپس فراموشش کردم –تا الان، تا این شب فعلی، که در آن نور سرخ رنگ از میان سوراخ کلید به این سوی شناور شد و من شنیدم که پدرم به مادر می‌گفت: «وقتی بهار بیاید او را با خود خواهد برد.»

در آن شب من تحت تأثیر بسیاری خاطرات و احساسات گیج کننده خوابم برد و شاید در روز بعد تحت تأثیر و فشار تجربه‌های تازه، خاطرهٔ آن همبازی که مدت‌ها بود به فراموشی رفته و هنوز هم برایم محو و ناپیدا مانده بود، دوباره نیز در ذهنم گم و گور می‌شد و هرگز نیز به همان زیبایی و تر و تازگی که شب قبل در ذهنم جان گرفته بود باز نمی‌گشت. اما درست همان روز سر صبحانه مادر از من پرسید: «آیا بروسی را یادت می آید که همیشه با شما ها بازی می کرد؟»

من با صدای بلند گفتم: «بله.» و او با صدای قشنگش ادامه داد: «میدانی، در بهار می‌بایست شما دو نفر مدرسه رفتن را با هم آغاز کنید. اما حالا او چنان بیمار است که شاید هرگز خوب نشود. می‌خواهی که بار دیگر به خانهٔ آن‌ها بروی؟»

لحن کلام مادرم بسیار جدی بود و مرا به یاد سخنان شب گذشتهٔ پدرم انداخت و دچار وحشت نمود، اما در عین حال نوعی کنجکاوی هراسناک نیز به سراغم آمد. آن جور که پدرم تعریف کرده بود مرگ را می‌شد در چهرهٔ بروسی مشاهده کرد، چیزی که تصورش برایم به شکل غیر قابل توصیفی دهشتناک و غیرعادی می‌آمد.

من دوباره گفتم «بله» و مادر تلقین‌کنان به من گفت: «متوجه باش که او بیمار است! اکنون نمی‌توانی با او بازی کنی و از خودت سروصدا درآوری.»

من همه جور قولی دادم و حتی در همان لحظه سعی می‌کردم کاملاً ساکت و سر به زیر باشم و درست در همان روز به خانهٔ آن‌ها رفتم. در مقابل خانه‌ای که بی سر و صدا و تا اندازه‌ای در پشت دو درخت شاه‌بلوط بی‌برگ و در آن روشنایی سرد پیش از ظهری با ابهت به نظر می‌آمد ایستادم و کمی منتظر ماندم، و گوش‌های خود را تیز کردم تا ببینم از دالان خانه صدایی می‌آید یا نه و تقریباً چیزی نمانده بود که به خانهٔ خودمان برگردم. در آن لحظه به خودم دل و جرئت دادم، از سه پلهٔ سنگی سرخ رنگ بالا رفتم و از لای در نیمه باز دور و بر باغ را نگاهی انداخته و به در بعدی چند ضربه‌ای نواختم. مادر بروسی که زنی کوچک اندام، چابک و مهربان بود بیرون آمد، مرا بلند کرد و بوسید و سپس از من سوأل نمود: «می‌خواستی پیش بروسی بروی؟»

طولی نکشید که دست در دست او به طبقهٔ بالا رفته و به پشت در سفید رنگی رسیدیم. دربارهٔ این دست او که قرار بود مرا به سوی چیزهای اعجاب‌آمیز و به نظر هولناک ببرد احساس من چیزی نبود مگر دست یک فرشته یا یک جادوگر. قلب من که انگار دارد هشداری می‌دهد هراسان و با شدت می‌تپید و من چنان احساس ضعف کردم که می‌خواستم برگردم به طوری که مادر بروسی مجبور شد مرا تقریباً با خودش به درون اتاق بکشاند. اتاق او بزرگ، پر نور و گرم و نرم بود. من دستپاچه و ترسیده جلوی در متوقف ماندم و به تختخواب معمولی او خیره شدم تا این که مادرش مرا به طرف او هدایت کرد. آنگاه بروسی روی خود را متوجه ما کرد.

و من با دقت به چهره‌اش نگاه کردم که اکنون باریک و به شدت تحلیل رفته بود اما نتوانستم مرگ را در آن تشخیص دهم، بلکه فقط نوری ظریف را دیدم و در چشمانش چیزی غیر معمول مشاهده می‌شد، نوعی جدیت و شکیبایی رئوفانه که نگریستن به آن همان جور قلب مرا می‌لرزاند که آن ایستادن و گوش‌دادن در جنگل خاموش کاج‌ها، همانجایی که ترس و کنجکاوی نفسم را بند آورده بود و قدم‌های فرشته‌ها را در نزدیکی خود احساس می‌کردم.

بروسی با تکان دادن سرش به من سلامی کرد و یک دستش را به سوی من دراز نمود، دستی که داغ و خشک بود و به شدت لاغر شده بود. مادرش در حالی که او را نوازش می‌کرد با سر به من اشاره‌ای کرد و سپس از اتاق بیرون رفت. در این لحظه من در کنار تخت بلند او تنها مانده بودم و به او نگاه می‌کردم و برای مدتی هیچ کدام از ما سخنی نگفت.

بروسی بالاخره سکوت را شکست و گفت: «حالا بعد از مدت‌ها همدیگر را دیدیم.»

و من جواب دادم: «بله، بعد از مدت‌ها.»

بروسی گفت: «مادرت تو را اینجا فرستاده؟»

با سر جواب مثبت دادم.

او خسته بود و دوباره سرش را بر روی بالش قرار داد. من اصلاً هیچ سخنی برای گفتن به ذهنم نمی‌رسید و منگولهٔ کلاهم را با دندان گاز می‌گرفتم و فقط او را می‌نگریستم و او هم من را، تا این که او لبخندی زد و از روی خوشمزگی چشمانش را بست.

و آنگاه خودش را از یک طرف کمی جابجا کرد و همین که او چنین کرد من به ناگهان در زیر دکمه‌ها و از میان شکاف پیراهنش چیزی قرمز رنگ را که برق می‌زد دیدم، و آن همان جای زخم بزرگ بر روی شانه‌اش بود و همین که من آن را دیدم دیگر مجبور بودم که یکمرتبه زیر گریه بزنم.

او بلافاصله پرسید: «تو را چه شده است؟»

من قدرت پاسخگویی نداشتم، همانطور به گریه‌کردن ادامه دادم و با کلاه زبرم چنان لپ‌هایم را مالیدم که دست آخر دردم آمد.

«لطفاً بگو چرا گریه می‌کنی؟»

آنگاه گفتم: «فقط برای این که تو انقدر مریض شده‌ای.» اما این علت اصلی گریه من نبود. گریه‌ام فقط موجی از مهربانی شدید و از روی ترحم بود، به همان گونه که پیشتر از آن نیز یک بار آن را احساس کرده بودم که چگونه به ناگهان از یک جای من بیرون جوشید و راه دیگری برای خالی کردنش وجود نداشت.

بروسی گفت: «انقدر ها هم حالم بد نیست.»

«به زودی حالت دوباره خوب می‌شود؟»

«بله، شاید.»

«مثلاً چه وقت؟»

«نمی‌دانم، مدتی طول می‌کشد.»

بعد از مدتی متوجه شدم که او خوابش برده است. من همچنان کمی منتظر ماندم، بعد از اتاق بیرون رفتم و از پله‌ها خودم را به طبقه پائین رساندم و از آنجا به خانه‌مان برگشتم، و از این که مادر از من چیزی نپرسید خیلی خوشحال بودم. او یقیناً متوجه شده بود که حالت من تغییر کرده است و من چیز را در آنجا دیده‌ام که اصلاً جالب نبود. آنگاه او بدون آن که کلامی بگوید موهایم را نوازش کرد و سرش را تکان تکان داد.

با این وجود تردیدی ندارم که در آن روز من دوباره حسابی سرحال، شیطان و تخس شده بودم، زیرا با برادرم کوچک‌ترم دعوایم شد، و خدمتکار را در کنار اجاق عصبانی کردم و بعد در زمین‌های کاملاً خیس بیرون ول گشتم و هنگامی به خانه باز گشتم سراپایم تماماً کثیف شده بود. احتمالاً یک چنین چیزهایی باید بوده باشد، زیرا به خوبی می‌دانم که درست در همان شب مادرم بسیار مهرآمیز و با جدیت نگاهم کرد –و شاید علتش این بود که او بدون آن که کلامی بگوید به یاد من در صبح همان روز افتاده بود. من نیز او را به خوبی درک و نوعی حالت پشیمانی را در خود حس می‌کردم، و هنگامی که او پی به آن برد، کار بسیار استثنایی انجام داد. او از میان جاگلدانی‌اش در کنار پنجره یک گلدان سفالی کوچک پر از خاک آورد که در آن یک پیاز سیاه رنگ قرار داشت. از میان پیاز چند جفت برگ تازهٔ بسیار کوچک و نوک تیز به رنگ سبز روشن که بسیار آبدار به نظر می‌رسیدند بیرون آمده بود. این در واقع یک گل سنبل بود. او آن را به من داد و گفت: «به این چیزی که الان به تو می‌دهم خوب دقت کن. مدتی که بگذرد یک گل قرمز بزرگ از داخلش بیرون می آید. من این گلدان را در آن گوشه می‌گذارم و تو باید مواظبش باشی و کسی نباید به آن دست بزند یا جایش را عوض کند و هر روز باید دوبار به آن آب بدهی. هروقت فراموش کردی من به تو یادآوری می‌کنم. اما هر وقت به یک گل زیبا تبدیل شد، آنوقت اجازه داری که آن را برداری و برای بروسی ببری تا او را خوشحال کرده باشی. همهٔ اینها یادت می ماند؟»

او مرا به سوی تختخوابم برد و من با غرور به آن گل می‌اندیشیدم که نگهداریش به عنوان مسئولیتی افتخارآفرین و مهم به من واگذار شده بود. اما درست روز بعد فراموش کردم که به آن آب بدهم و مادر به خاطرم آورد. او پرسید: «و برای دسته گلی که قرار است برای بروسی ببری چه کردی؟» و او هر روز می‌بایست بیش از یک بار آب دادن گلدان را به یادم بیاورد. با این حال در آن ایام هیچ چیز دیگری به اندازهٔ آن گلدان مرا به خود مشغول و خوشحال نمی‌کرد. در خانهٔ ما به اندازهٔ کافی گل‌های دیگری که بزرگتر و زیباتر بودند چه در خود باغ و چه در اتاق‌ها پیدا می‌شدند، و پدر و مادرم اغلب آنها را به من نشان می‌دادند. لیکن این برای اولین بار بود که من از صمیم قلب می‌خواستم بزرگتر شدن چیزی را خودم با کمال میل تماشا و از آن مواظبت کنم و نگران رشد کردن مداومش باشم.

یک چند روزی گلدان حالت خوشی نداشت و به نظر می‌رسید که دچار نوعی آسیب دیدگی شده و توانی برای رشد طبیعی ندارد. هنگامی که من ابتدا به خاطر همین موضوع دلخور و سپس بی‌قرار شده بودم، مادرم گفت: «می‌بینی، گدان کوچک تو هم دچار وضعیتی مشابه بروسی شده که به شدت بیمار است. حالا وقتش رسیده که دوباره با آن مهربان باشی و از آن به درستی مواظبت کنی.»

این مقایسه برای من قابل درک بود و مرا به یک اندیشهٔ کاملاً تازه انداخت که حالا ذهن مرا به کنترل خود درآورده بود. موضوع اینجا بود که من نوعی رابطهٔ مرموز میان گیاه کوچکی که به زحمت در حال رشد بود با بروسی بیمار می‌دیدم. در واقع من به این ایمان قاطع رسیدم که وقتی گل سنبل رشد می‌کند هم‌بازی من نیز باید دوباره سلامتی‌اش را به دست آورد. اما چنانچه گل سنبل نتواند از این وضعیت جان به در برد، دوست من نیز خواهد مرد، و اگر از بین رفتن گیاه به خاطر بی‌توجهی من باشد، پس من نیز در مرگ دوستم مقصر هستم. هنگامی که چرخهٔ این فکر عجیب در ذهنم کامل شد، من دیگر به شدت با ترس و غیرت از آن گل همچون از یک گنج مواظبت می‌کردم، گنجی که در آن نیروهای جادویی نهفته بودند که فقط من از آنها مطلع بودم و تنها برای من یک نفر قابل رویت بود.

سه یا چهار روز پس از اولین ملاقات من، آن گیاه هنوز هم رنجور به نظر می‌رسید. من دوباره به منزل همسایه‌مان رفتم. بروسی می‌بایست کاملاً آرام در تختش می‌ماند، و از آنجا که من سخنی برای گفتن نداشتم، در نزدیکی تختخواب ایستادم و به چهرهٔ بیمار که رو به بالا قرار گرفته بود نگریستم، و دیدم چگونگه با ملایمت و گرمی از میان ملافه‌های سفید اطراف را نگاه می‌کند. هراز گاهی چشمانش را باز می‌کرد و دوباره می‌بست، اما هیچ نوع حرکت دیگری نمی‌کرد و شاید یک نظاره‌گر باهوش‌تر و مسن‌تر دچار این احساس می‌شد که روح بروسی کوچولو بی‌قرار است و در فکر بازگشت خود به منزل اصلیش به سر می‌برد. در حالی که دیگر چیزی نمانده بود که از سکوت و تنهایی در آن اتاق کوچک دوباره وحشت بر من غلبه کند، مادر بروسی داخل اتاق شد و مرا با مهربانی و با قدم‌های آهسته و بی‌صدا بیرون برد.

دفعهٔ دیگر من با شادمانی بیشتری به نزد او رفتم، زیرا در خانه گلدان کوچک من با نیرو و میلی جدید در حال باز کردن برگ‌های نوک تیز و بشاش خود بود و این بار بیمار ما نیز بسیار سرحال تر به نظر می‌رسید.

او از من پرسید: «آن روزهایی که یعقوب هنوز زنده بود را به خاطر داری؟»

و ما از خاطرات خود از آن کلاغ برای یکدیگر سخن گفتیم و آن سه کلمه‌ای را تقلید کردیم که او می‌توانست تلفظ کند. و با اشتیاق و میل زیاد از یک طوطی خاکستری و قرمز با هم صحبت کردیم که مدت‌ها پیش راهش را گم کرده و از محلهٔ ما سردرآورده بود. من دوباره به سخن گفتن افتادم و در حالی که بروسی دوباره به سرعت دچار خستگی می‌شد، من بیماربودنش را در آن لحظه پاک فراموش کردم. من داستان طوطی فراری را تعریف کردم که بخشی از حکایت‌های همیشگی خانهٔ ما شده بود. نکتهٔ جالب توجه داستان آنجا بود که خدمتکاری پیر که دیده بود پرندهٔ زیبا بر روی سقف انبار نشسته است، نردبانی می‌آورد تا او را بگیرد. هنگامی که خودش را بالاخره به روی شیروانی می رساند و با احتیاط به طوطی نزدیک‌تر می‌گردد، طوطی به سخن می‌آید: «صبح بخیر!» در این هنگام خدمتکار کلاهش را از سرش برداشته و چنین می‌گوید: «خیلی باید ببخشید، تقریباً داشتم مطمئن می‌شدم که شما یک پرنده هستید.»

وقتی من این داستان را تعریف کردم، فکر می‌کردم که حالا بروسی باید با صدای بلند بخندد. از آنجا که بلافاصله چنین نکرد، من با تعجب به او نگریستم. من دیدم که او با ملایمت و از ته دل لبخند می‌زند، و گونه‌هایش کمی از پیشتر قرمزتر بودند اما او کلامی بر لب نیاورد و با صدای بلند هم نخندید.

در این لحظه به ناگهان این فکر به سرم زد که او سال‌ها از من مسن‌تر است. آن حالت شادمانی من در همن لحظه خاموش شد، به جای آن من دچار آشفتگی و ترس گردیدم، زیرا احساس می‌کردم که میان ما دو نفر چیزی تازه و بیگانه و مخرب به وجود آمده است.

در این هنگام دریافتم که یک مگس پائیزی بزرگ در اتاق وزوز می‌کند و از بروسی پرسیدم که می‌خواهد آن را من بگیرم یا نه.

بروسی گفت: «نه، ولش کن.»

این سخن او نیز این احساس را در من ایجاد کرد که گفتهٔ یک فرد سن بالا است. من با خجالت از آن جا رفتم.

در راه بازگشت به خانه برای اولین بار در زندگی‌ام چیزی از زیبایی پنهان‌شدهٔ پر از خیال روزهای قبل از آغاز بهار را احساس کردم، آنچه در واقع سال‌ها بعد و در پایان دورهٔ پسربچگی‌ام بود که برای بار دیگر احساسش می‌کردم.

این که چه بود و چگونه آمد را نمی‌دانم. اما فقط به خاطر می‌آورم که بادی ملایم می‌وزید، تکه‌های خاک تیره رنگ مرطوب و شخم خورده در حاشیهٔ زمین‌های روستایی بیرون زده بودند و به طور یک در میان می‌درخشیدند و رایحهٔ مخصوص باد گرم بهاری در هوا را استشمام می‌کردم. این نیز به یاد من آمد که می‌خواستم آهنگی را زیر لب زمزمه کنم، اما چیزی که نمی‌دانستم چه بود قلبم را می‌فشرد و مرا از زمزمه کردن بازداشت.

این راه کوتاه از خانهٔ همسایه به منزل خودمان به شکل عجیبی در خاطرم خیلی خوب مانده است. اگرچه جزئیاتش را امروز دیگر به یاد ندارم. اما گاه و بیگاه هنگامی که بخواهم، با چشمانی بسته خود را در همان دوران کودکی پیدا می‌کنم، و زمین را بار دیگر از درون چشمان یک کودک به نظاره می‌نشینم –به عنوان هدیه و خلقت خداوندی، در رویاهای ملتهب و آرام. و آنگاه زیبایی‌های دست نخورده را به همان شکلی که ما افراد پا به سن گذاشته از کارهای هنرمندان نقاش و شعرا می‌شناسیم تماشا می‌کنم.

فاصلهٔ آن دو خانه از هم شاید حتی دویست قدم هم نبود، اما خاطره‌اش زنده ماند و در همین راه کوتاه چقدر چیزهای بسیار که اتفاق نیافتاد، در واقع بسیار بیشتر از آنچه در بعضی سفرهایی که بعد ها در زندگی رفتم.

شاخه‌های تهدیدآمیز و در هم بافته‌شده بر روی درختان میوهٔ بی‌برگ به اطراف امتداد یافته بودند، و در نوک ظریف شاخه‌ها جوانه‌های قرمز مایل به قهوه‌ای و پر از صمغ خودنمایی می‌کردند، و در بالای سر آنها فقط باد و گلهٔ در حال فرار ابرها دیده می‌شد و در زیر درخت‌ها زمین برهنه در تخمیر بهاری می‌جوشید. چاله‌هایی که از آب باران پر شده بودند همه‌جا پراکنده بود و جویباری کوچک در سطح خیابان در جریان، و بر روی آن برگ‌های کهنه گلابی و تکه‌های قهوه‌ای رنگ چوب‌ها در حال حرکت بودند، و هرکدام از آنها مانند یک کشتی بود که مرتب به جلو می رفت و باز جایی پهلو می‌گرفت، و هم زمان لذت و درد و سرنوشت‌های در حال مبادله را تجربه می‌کرد، و من نیز همراه آن‌ها.

در این لحظه به طور غیر منتظره‌ای یک پرندهٔ تیره رنگ در آسمان و در برابر چشمانم ظاهر شد، به سرعت پائین آمد و چنان بال می زد که گویی از خود بی‌خود شده است، و به ناگهان چهچه‌ای طولانی و پرطنین از او برخاست، و در حالی که دوباره اوج می‌گرفت انعکاس نور خورشید بر روی بال و پرش هم چون جرقه‌هایی پراکنده شدند، و قلب من نیز همراه او با شگفتی به پرواز درآمد.

یک گاری خالی همراه با اسبی تنها که به پشت آن بسته شده بود در حالی که تلق و تلوق می‌کرد از خیابان می‌گذشت، و تا پیچ بعدی همچنان توجه مرا به خود جلب کرده بود، با آن اسب‌های کاری قدرتمندش که گویی از جهانی ناآشنا آمده و سپس در همان جا نیز از نظر ناپدید شدند. خیال‌ها و حدس‌هایی زیبا و زودگذر که هیجان می‌آوردند و انسان را با خود می‌بردند.

این یک و یا شاید دو و یا سه خاطرهٔ کوچک است. اما چه کسی می‌خواهد تجربیات، هیجانات و شادمانی‌هایی را شمارش کند که کودکی میان ضربهٔ یک ساعت و ساعت دیگر در سنگ‌ها، گیاهان، پرنده‌ها، هواها، رنگ‌ها و سایه‌ها می‌یابد و بلافاصله فراموش می‌کند و با این حال آنها را در سرنوشت‌ها و تغییراتی که طی سال‌ها تجربه می‌کند همراه خود می‌برد. یک رنگ‌آمیزی بخصوص در افق، یک صدای بسیار ناچیز در خانه یا باغ یا جنگل، منظرهٔ یک پروانه یا رایحهٔ زودگذر که از جایی به جای دیگری در جریان است اغلب برای لحظاتی چند توده‌های عظیمی از خاطراتی را از دوره‌های کودکی‌ام در من به تلاطم در می‌آورند. آنها هر کدام به تنهایی روشن و قابل شناخت نیستند، اما همه‌شان همان بوی خوش آن زمان‌ها را می‌دهند، که زمانی میان من و سنگی و پرنده‌ای و جویباری در یک زندگی درونی و نوعی یکی بودن وجود داشت، و باقیمانده‌هایشان را من با حسادت تلاش می‌کنم که برای خود حفظشان کنم.

در این میان گلدان کوچک من قد راست کرده و برگ‌هایش درازتر شده و به شکل قابل رویتی قوی‌تر شده بود. همراه با آن شادی من و ایمانم به بهبود رفیقم نیز افزایش می‌یافت. بالاخره روزی هم رسید که در میان برگ‌های گوشتالودش یک غنچهٔ مدور و سرخ رنگ آغاز به گسترده‌تر کردن و قد برافراشتن خود نمود، و آنگاه روزی آمد که غنچهٔ گل شکاف خورد و از درون آن یک دسته گل فرفری قرمز رنگ که حاشیه‌هایش سفید بودند خود را آشکار ساخت. اما من آن روز را دیگر به فراموشی سپرده‌ام که بالاخره گلدانم را با غرور و شادمانی به خانه همسایه برده و به بروسی تقدیم کردم.

و آن‌گاه یکشنبهٔ پرنوری را به خاطر دارم که از زمین‌های زراعی تیره رنگ گیاه‌چه‌های ظریف نوک تیز و سبز رنگ سربرآورده بودند، ابرها حاشیه‌های طلایی داشتند، و در خیابان‌های نم‌ناک، حیاط‌های خانه‌های کشاورزان و محوطه‌های خالی پیاده‌روها تصویری از یک آسمان تمیز و آرام منعکس شده بود. تختخواب کوچک بروسی را به پنجرهٔ اتاق نزدیک‌تر کرده بودند و بر روی قرنیز آن گل سنبل قرمز رنگ در زیر نور خورشید می‌درخشید. در پشت بیمار بالش را جوری قرار داده بودند تا او بتواند خود را در تخت بالاتر بکشد و نگه دارد. او این بار بیشتر از دفعات قبل با من صحبت کرد. بر روی موهای به زیبایی آرایش شده‌اش نور گرم خورشید با شادمانی و درخشندگی منعکس بود و از میان گوش‌هایش که می‌گذشت آنها را به دو پردهٔ کوچک سرخ رنگ تبدیل کرده بود. من بسیار خوشحال بودم و به روشنی می‌دیدم که او ظاهراً به کلی و به سرعت در حال خوب شدن است. مادرش نیز در کنارش نشسته بود، و هنگامی که احساس کرد حضور من دیگر کافی است یک گلابی زرد زمستانی به من داد و مرا به خانه‌مان فرستاد. وقتی به روی پله‌ها رسیدم گلابی را گاز زدم و دیدم چقدر نرم و به شیرینی عسل بود و آب آن بر روی چانه‌ام و از آنجا بر روی دست‌هایم روان شد. باقی ماندهٔ آن را نیز به هنگام بازگشت به خانه جایی بر روی زمین‌های اطراف پرتاب کردم.

روز بعد باران زیادی آمد و من می‌بایست در خانه می‌ماندم و این اجازه به من داده شد تا با دست‌های شسته شده در انجیل مصور غرق شوم، کتابی که در آن دوستان زیادی داشتم که عزیزترین آنها شیر در بهشت، شترهای الیاذار و موسی کودک در نیزارها بودند. اما وقتی در روز بعدی نیز همین طور باران می‌بارید، حسابی اوقاتم تلخ شد. تمامی قبل از ظهر را از پشت پنجره به حیاط و درخت‌های شاه‌بلوط که زیر ضربات قطره‌های باران قرار داشتند نگاه می‌کردم، و سپس نوبت به بازی‌های معمول من یکی پس از دیگری رسید، و وقتی همه‌شان را بازی کردم و دیگر طرف‌های غروب شده بود با برادر کوچکم دعوایم شد. و همان داستان همیشگی: ما همدیگر را انقدر اذیت کردیم تا او یک فحش زشتی به من داد و بعدش من او را کتک زدم و او گریه‌کنان از میان اتاق‌ها، آشپزخانه، پلکان و انباری دوید تا بالاخره خودش را به مادر رساند و او نیز بردارم را به بغل گرفت و مرا با آه و ناله بیرون فرستاد. تا آن که پدر به خانه بازگشت، و گذاشت تا همه چیز را برایش تعریف کنند، مرا تنبیه کرد و مرا با اخطارهای لازم به تختخواب فرستاد، جایی که من خود را بیش از اندازه بدبخت احساس کردم، اما طولی نکشید که در حالی که اشک می‌ریختم به خواب رفتم.

هنگامی که من روز بعد در اتاق دورهٔ بیماری بروسی حاضر شدم، مادرش به طور دائم انگشتی به دهان داشت و مرا با نگاهی هشداردهنده می‌نگریست، بروسی اما با چشمانی بسته سر جایش بود و به آرامی ناله می‌کرد. من با ترس به صورتش که رنگ پریده و از درد بدشکل شده بود نگاهی انداختم. و هنگامی که مادرش دست مرا گرفته و بر روی دستان او قرار داد، چشمانش را باز کرد و مرا برای مدت کوتاهی بدون آن که حرکتی کند نگریست. چشمانش بزرگ بودند و متفاوت از گذشته، و هنگامی که به من چشم دوخته بود، نگاهش بیگانه و غریب بود، گویی از جایی در دور دست‌ها می آمد، انگار که مرا دیگر نمی‌شناخت و از وجود من در آنجا متعجب شده بود اما در عین حال افکار دیگر و مهم‌تری داشت. پس از مدت کوتاهی من به آرامی بر روی انگشتان پایم به سوی خانه‌مان خزیدم.

آن روز بعد از ظهر هنگامی که مادرش به خواهش او برایش قصه‌ای را تعریف می‌کرد او به خواب آرامی فرو رفت که تا حدود شب به طول انجامید، و در طی آن قلب ضعیفش به آهستگی خوابید و از حرکت بازایستاد.

هنگامی که من به رختخواب می‌رفتم، مادرم از این رویداد مطلع شده بود اما به من چیزی نگفت. روز بعد پس از صرف صبحانه برایم تعریف کرد. به همین خاطر من تمام روز را این طرف و آن طرف برای خود رویابافی می‌کردم و به تصور درآوردم که بروسی اکنون به پیش فرشته‌ها رفته و خودش هم به یکی از آنها تبدیل گشته است. این که هنوز هم بدن کوچک و نحیفش با آن جای زخم بر روی شانه‌اش در آن خانه بود را من نمی‌دانستم، از مراسم تدفین او نیز چیزی ندیده و نشنیدم.

افکار من تا مدت‌ها متوجه این قضیه بود و یقیناً پس از گذشت مدتی متوفی چنان از من دور شد که در نهایت ناپدید گردید. اما بعد آن، بهار زودرس به ناگهان از راه رسید و بر روی کوه‌ها همه‌جا سبز و زرد گردید و در باغ رایحهٔ علف تازه استشمام شد، درخت شاه‌بلوط با برگ‌های لوله شده‌ای که از درون غلاف جوانه‌ها بیرون می‌زدند فضای اطراف خود را پر کرد و در تمامی گودال‌ها گل‌های زرد طلایی قاصدک بر روی ساقه‌های پروار خود به خنده درآمدند.